شروود اندرسون ▪️
ترجمهی مهدی صادقی ▪️
این داستانو یه زنه که تو قطار دیدم برام تعریف کرد. واگن شلوغ بود، من هم دیدم کنارش یه جای خالیه و نشستم. یه مرد هم اونجا بود که باهاش نسبتی داشت – یه مرد لاغر با یه هیکل دخترونه که پالتوی کلفت و سنگین برزنتی تنش بود. از همونایی که راننده کامیونا تو زمستون میپوشن. مرده هی تو راهروی قطار بالا پایین میرفت، آخه منتظر این بود که جای من کنار زنه بشینه، البته من اون موقع اینو نمیدونستم. زنه یه صورت خیلی پهن و یه دماغ گنده داشت. غلط نکنم یه اتفاقی واسهش افتاده بود. یا مشت خورده بود یا با صورت خورده بود زمین. آخه طبیعت هیچوقت نمیتونه یه دماغ به اون پهنی و کلفتی و زشتی درست کنه. انگلیسی رو خوب بلد بود، شروع کرد با من حرف زدن. الان که دارم فکرشو میکنم، میگم شاید اونموقع از دست اون مرد کت برزنت قهوهایه ذله شده بود. شاید چند روز یا چند هفته باهاش مسافرت کرده بود. واسه همینم خوشحال بود که میتونه حداقل چند ساعت با یکی دیگه اختلاط کنه. همه وضعیت یه قطار شلوغو اونم وسطای شب میدونن چیه. ما داشتیم دقیقن از وسط آیووای شرقی و نبراسکای غربی رد میشدیم. اینجاها چندروزی بارون اومده بود و زمین زیر آب بود. آسمون صاف بود و ماه اومده بیرون. منظرهی اونور پنجرهی واگن هم عجیب شده بود هم بهطرز وحشتناکی قشنگ بود. حتمن حس منو میگیرین: درختای سیاه با تنههای لخت که دستهدسته کنار هم وایسادن، همونجوری که تو همهی روستاها هست. چالههای آب با عکس ماه که توشون افتاده بود و مثل وقتی که قطار تند میره، تند میرفت. تلقتلق واگنا، چراغای خونههای توی مزرعهها که اون دور دورا بودن. و بعضی وقتا هم یه دسته چراغ که مال شهری بود که قطار همینطور که بهسمت غرب میرفت ازش رد میشد. زنه تازه از لهستان جنگزده اومده بود بیرون. با عشقش از اون مملکت نکبتی زده بود بیرون، البته فقط خدا میدونه با چه معجزهای. اون باعث شد که جنگو بفهمم، آره اون زنه این کارو کرد و قصهای رو واسهم گفت که الان میخوام واسه شما بگم. اولای حرفامونو یادم نیست، اینو هم نمیتونم بهتون بگم که چطوری حال عجیب من و اون با هم قاطی شدن تا جایی که داستانی رو که برام تعریف کرد شد یه تیکه از اون شب پر رمز و راز و پرمعنی اونور پنجرهی واگن. یه گروه از آوارههای لهستانی که یه آلمانی مسئولشون بود داشتن ُتو جاده میرفتن. آلمانیه یه مرد ریشوی احتملا پنجاهساله بود. اونجوری که من تصورش کردم، شبیه این استاد زبونای خارجی تو یکی از دانشگاههای خودمون بود؛ مثل «دموآن» تو «آیووا» یا «اسپرینگفیلد» تو «اوهایو». میتونست یه آدم خوشبنیه با یه هیکل توپر باشه، از اونا که هیچوقت غذاهای آشغال نمیخورن. شاید هم میتونست یه عشق کتاب باشه که فکرش طرف فلسفههای نظامیه. شاید چون یه آلمانی بود و روحش طرف فلسفهی قدرت آلمانی شیب پیدا کرده بود، پاش به جنگ کشیده شده بود. گمونم یه فکر دیگه هم توی کلهش بود که همهش اذیتش میکرد و واسه همین هم واسه اینکه بتونه از ته دل به دولتش خدمت کنه، کتابایی میخوند که بتونه احساساتشو واسه اون چیز قوی و وحشتناکی که واسهش میجنگید تقویت کنه. چون پنجاه رو رد کرده بود، تو خط مقدم نبود، اما مسئول آوارهها شده بود تا اونا رو از روستاهای نابودشده ببره به یه کمپ نزدیک یه خط آهن تا اونجا بتونن یه غذایی بخورن. همهی آوارهها کشاورز بودن، همه غیر از این زنه که ُتو این قطار آمریکایی با من بود، مادر هم که یه زن شصت و پنجساله بود و همون مرده، عشقش. اونا از این خرده مالکا بودن و بقیهی آوارههای گروه رو املاک اونا کار میکردن. توی این جادهی روستایی ُتو لهستان این گروه همینطور میرفتن و اون آلمانیه که مسئولشون بود با قدمای سنگین جلوشون حرکت میکرد و هی داد میزد که زودتر بیاین. خیلی خشن هی اصرار میکردکه راه بیاین و اون زن شصت و پنجساله که یه جورایی فرماندهی گروه آوارهها بود هم تقریبا همونقدر خشن اصرار داشت که قدم از قدم بر نداره. توی اون شب بارونی تو اون جادهی گلی، یهو وایساد و گروه آوارهها هم دورش جمع شدن. مثل اسب چموش و کلهشق کلهشو تکون میداد و لهستانی بلغور میکرد. چیزی که پشت سر هم میگفت این بود: «میخوام تنها باشم، این چیزیه که میخوام. همهی چیزی که الان توی دنیا میخوام اینه که تنها باشم.» بعدش آلمانیه اومد طرفش و دستشو انداخت پشت زنه و هلش داد جلو. این قضیه شده بود یه اتفاق تکراری تو اون شب تاریک نکبتی. هی زنه وامیساد، لهستانیه چیزایی میگفت و آلمانیه هلش میداد. معلوم بود این دو تا، یعنی آلمانیه و پیرزنه، شدیدن و از ته دل از هم متنفرن و حالشون از هم بههم میخوره. گروه سر راهش رسید به یه دسته درخت کنار یه نهر کمعمق. آلمانیه دست پیرزنو گرفت و کشید سمت نهر. بقیه هم دنبالشون راه افتادن. پیرزنه باز هم داشت همون حرفا رو میزد. میخوام که تنها باشم، همهی چیزی که تو دنیا میخوام اینه که الان تنها باشم. آلمانیه وسط همون درختا با کبریتا و تیکههای چوب خشکی که توی یه کیف تسمه چرمی تو جیب کتش داشت یه آتیش درست کرد که کارش انقدر درست بود که در عرض چند دقیقه حسابی گرفت. بعد از تو جیب کتش توتون درآورد، نشست رو ریشهی کلفت درختی که از تو خاک زده بود بیرون و شروع کرد به دود کردن توتون و زلزدن به آوارهها که اون طرف آتیش دور پیرزنه جمع شده بودن. آلمانیه خوابش برد. از همینجا بود که افتاد تو دردسر. حدود یه ساعت خوابید و وقتی بیدار شد، آوارهها رفته بودن. حتما میتونین تصور کنین که چطوری پرید تو نهر کمعمق و برگشت به جادهی گلی و کلی تلاش کرد تا دوباره اونا رو پیدا کنه. کلی عصبانی بود، اما وحشت نکرده بود چون میدونست عینهو اینه که وقتی چوپون گلهشو گم میکنه، باید اونقدر تو همون جاده برگرده عقب تا پیداشون کنه. بعدش هم وقتی آلمانیه رسید به گروه، اونو پیرزنه دست به یقه شدن. پیرزنه بیخیال حرفایی شد که راجع به تنها بودن و اینا میزد و پرید رو آلمانیه. با یکی از دستای پیرش ریش اونو گرفت و اون یکی دستش رو هم فرو کرد تو پوست کلفت گردنش. این درگیری کلی طول کشید. آلمانیه خسته شده بود و اونقدی که قیافهش نشون میداد قوی نبود و ضعف کردنش باعث شد که دیگه نتونه با مشت پیرزنه رو بزنه. فقط شونههای لاغرشو گرفته بود که هی هل میداد و پیرزنه هم هی اونو به طرف خودش میکشید. این درگیری مثل این بود که یه مرد آویزون شده باشه به بند پوتینش و بخواد بکشدش تا از جاش بلند شه. هر دوشون حسابی درگیر بودن و هیچ علاقهای به تموم کردن دعوا نداشتن اما خب از نظر فیزیکی هم چندان قوی نبودن. واسه همین روحاشون درگیری رو ادامه دادن. زنی که تو قطار بود دقیقا منو شیرفهم کرد که چطوری، اما خب یه کم سخته که این حس رو به شما منتقل کنم.
تاریکی شب و رمز و راز قطار در حال حرکت دست به دست هم دادن تا من بفهمم. شب تاریک و جادهی گلی دورافتاده مثل این بود که واقعن روحاشون بهصورت فیزیکی دارن همو میزنن. فضا پر از درگیری بود و آوارهها دور هم جمع شده بودن و همینجوری میلرزیدن. لرزیدنشون هم از سرما بود و هم از خستگی، اما خب یه چیز دیگه هم بود. توی هوای اطرافشون خوب حس میکردن که یه چیز عجیب داره اتفاق میافته. زنه به من گفت که خودش و مردش با کمال میل حاضر بودن جونشونو بدن تا یا اونا بس کنن یا اینکه یه نفر آتیش روشن کنه. میگفت مثل این بود که دو تا باد به جون هم افتاده باشن، مثل این بود که ابرا سفت بشن و بزنن به تیپ همدیگه تا اون یکی رو از آسمون بندازن بیرون. بعدش درگیری تموم شد و پیرزنه و آلمانیه خسته و کوفته افتادن کف جاده. آوارهها دورشون جمع شدن و منتظر موندن. اونا فکر میکردن یه چیز دیگه هم قراره اتفاق بیفته یا اینکه در واقع میدونستن یه چیز دیگه اتفاق میافته. این حسشون خیلی قوی بود، متوجه منظورم که میشین، بعدش چسبیدن به همدیگه و یهکم هم وزوز کردن. چیزی که بعدش اتفاق افتاد کل نکتهی قصهس. زنی که تو قطار باهام بود واضح توضیح داد. برام گفت که روحا بعد از اینکه دعواشون تموم شد برگشتن توی بدنا اما روح پیرزن رفت تو تن آلمانیه و روح آلمانیه رفت تو تن پیرزنه. خب بعدش هم که البته همهچی مشخصه دیگه. آلمانیه نشست وسط جاده و سرشو تکون میداد میگفت میخواد تنها باشه و تمام چیزی که تو دنیا میخواد اینه که تنها باشه، پیرزن لهستانیه هم یه سری کاغذ از جیب آلمانیه درآورد و با خشونت شروع کرد به هدایت کردن گروه به سمت مخالف جاده، اگر هم کسی احساس خستگی میکرد با دست هلش میداد. بعد از اون هم کلی داستان بود. عشق زنه که یه معلم مدرسه بود کاغذا رو میگیره و خودش و عشقش از کشور میزنن بیرون. اما خب من جزئیاتش دیگه یادم نیست. تنها چیزی که دقیق یادمه اینه که آلمانیه که وسط جاده نشسته بود و هی میگفت میخوام تنها باشم، از اونطرف هم مادر پیر و خستهی لهستان بود که با خشونت همراهای خسته و کوفتهشو مجبور میکرد تو تاریکی شب راه برن تا برسن به دیار خودشون.
I was very pleased to find this site. I wanted to thank you for your time for this particularly wonderful read!! I definitely savored every little bit of it and i also have you book-marked to see new stuff in your site.