کتابهای بسیاری را با نگرانی خواندهام. اثر ادبی، آنچه برای هیچ نوشته میشود، نگرانم میکند. باید کسی را پیدا کنم و سطری از آن را برایش بخوانم وگرنه دیوانه میشوم. اگر نیمهشب باشد و عالم خواب باشد، نیمههایی از عمرم را میدهم تا موج ناگوار نگرانی از من بگذرد. سپیده که پیدا میشود، با پوستی سوخته از کلمات به ایوان میروم. سالها به دنبال این واژه بودم. نگرانی. هر کتاب، هر داستان شگفت یا شعر بزرگی نگرانم میکند. باید یکی را پیدا کنم و به او بگویم اتفاقی افتاده است. باید از او بخواهم در کوچههای تنگ و تاریک با من قدم بزند و اگر هنوز سیگار میکشد، یکی هم برای من روشن کند. تا جاهای ناشناختهی دنیا و تا خیابانهای غریب با من بیاید تا وقتی آفتاب بالا میآید، درهمشکسته و دریازده به خانه برگردیم. باید به او بگویم اتفاقی افتاده. اتفاقی که میتواند کلهی آدم را سوراخ کند. این کاری است که کلمه با کلهی آدم میکند. روزها و سالهای بعد از آن را در مستیِ شناور آن روی آب میمانم. وقتی عمر بر باد رفته و پیدا نیست کی زنده است و کی مرده، در یکی از همان خیابانها، آن کلمهها پایین میآیند. فرشتگان راندهشده و شکستهبال آنها را پایین میآورند. دریا به خیابانهای خلوت نیمهشب راه میگشاید و اگر رفیقی مرا از پنجره به قایقی که در آب میاندازد مهمان نکند، با پیشانی و شانهای شکسته غرق میشوم. جوری که پس از مرگ گواهی میکنند که بهخاطر غرقشدن در نگرانی ناشی از خسوف درگذشتهام. بهیاد دارم که مردی بهخاطر خسوف مرده بود. سالها پیش وقتی هنوز تیر برقهای سیمانی را نکاشته بودند و در هر خیابانی سه چهار تیر برق چوبی با لامپهای زرد بود، مردی را کنار جوی خیابان پیدا کرده بودند. در شبی که ماه میگرفت و خبر داده بودند خطر مرگ در اثر ماهگرفتهگی هرکسی را تهدید میکند. بهخصوص آدمهای تنها و شبزده را که نمیدانند شب را چجور به صبح برسانند. او را نیمهبرهنه، با بدنی سوخته پیدا کردند و پزشکی قانونی تایید کرد که او بهدنبال کسی میگشته تا به او کلماتی بگوید. بیخبر از خسوف ناگوار که از یک هفته پیش در رادیو اعلام کرده بودند. بیمبالاتی مرد کار دستش داده بود. بزرگترها که با تاثیر کلمات آشنا بودند میگفتند مرد حتمن در خانه کتابی عجیب داشته است. بعد سر تکان میدادند و میگفتند راستی کتاب میتواند چه خندقهایی در سرنوشت آدمیزاد بگذارد. چه حفرهها، چه زخمهایی در عمر آدمیزاد، چه تَرَکها، چه مغاکها. آدم وقتی دریازده و سودایی است باید پنجره را باز کند و ماه را در آسمان ببیند. آنوقت با در نظر گرفتن جوانب همهچیز پا از خانه بیرون بگذارد. وگرنه پوستش نشان میدهد چه کتابی میخوانده. و زبانش که از دهان بیرون افتاده. نگرانی. این همان احساسی است که با خواندن کتابی بزرگ پیدا میشود. باید کسی را پیدا کنم و به او بگویم اتفاقی افتاده. و اگر نیمهشب، ماه در آسمان نباشد و رفیقی که با من تا کوچههای تنگ و تاریک بیاید، من هم یکجوری در کوچه پسکوچههای زندگی به خسوف میروم.