در بعدازظهر زمستانی، محمدعلی آمد. با همان چشمهایی که رنگش به سبز میزد اما طلایی هم بود. با آن ابروهای کشیده و زیبایش و با قامتی که خواه ناخواه خمیده بود از بس بلند بود و تکیده. خودش بود و حتا موهایش سفید مانده بود و گوشههای سرش به زردی میزد. گفت میخواهم بروم کوچهی … بیشتر بخوانید “کوچهی گلریز” »
دسته: یادداشت
سراشیبی نفسگیر کوهساران سوادکوه را بالا میرفتیم. ماشین دیگر نفسی نداشت. باید نگه میداشتیم تا حالش جا بیاید. در راه آلاشت بودیم. جایی که میگفتند زادگاه رضاشاه پهلوی است. خانهی پدریاش هم آنجا بود و مردم میرفتند تماشا. پیاده شدیم و از آن بالا جنگلهای مهیب مازندران را تماشا کردیم. یکی از ما از درخت … بیشتر بخوانید “آلاشت” »
محسن توحیدیان ▪️ قطار به ایستگاهی در اعماق بیابان رسید و درست جایی که ریل به پایان میرسید، واگنها همانجور که پسِ کلهی هم میزدند، بر جا ایستادند. شنیدم که مسافرها غر میزنند و ناله میکنند. یکی از آنها گفت این همان ایستگاهی است که نیمهکاره مانده. ما نمیدانستیم اما راستی لوکوموتیوران، سوزنبان و آنهای … بیشتر بخوانید “تا ایستگاه بعدی” »
محسن توحیدیان ▪️ گفتهاند و راست که تاریخ تکرار میشود و فراگیر شدن ابزارهای هوش مصنوعی، تکرار تاریخیِ رویدادهایِ انقلاب صنعتی است. خاصه جنبش لادیسم در انگلستان قرن هژدهم به رهبری ند لاد که واکنشی به گسترش ماشینآلات نساجی بود. لاد کارگران و پیشهوران بیکارشده از کارگاههای نساجی را تشویق میکرد تا به دستگاههای ریسندگی … بیشتر بخوانید “کاپیتان لاد، هوش مصنوعی” »
محسن توحیدیان ▪️ همینگوی میخوانم. این تربیتی است که از نوجوانی برداشتهام. همینگوی مغرور و زیبا با درخششی فلزی. و درست وقتی او، جوان بیست و پنجسالهی سودایی به ارنست والش میگوید؛ «نویسندهای مثل داستایفسکی نمیشناسم که تا این اندازه بد بنویسد اما آدم را تا اعماق تکان بدهد»، از شبح آدمهای بههمچپیده میفهمم که … بیشتر بخوانید “این قطار به غرب میرود” »