در یازدهسالهگی، زن فالگیری بشارتم به جوانمرگی داد. سکهای که به او داده بودم رنگ مس داشت. سکه را توی جیبش گذاشت. گفت نباید این راز به کسی بگویی. دهان قشنگی داشت. روی لبهایش چند تا خال کمرنگ. چندتایی هم روی پیشانی. بوی مخصوصی میداد. بوی کولیها. بگویینگویی قشنگ بود. به ماه نکشیده چادرهاشان را جمع میکردند و از پشت خانهها میرفتند. میرفتند یک جایی دیگر. نمیدانم از کجا آمده بودند. سگ و تفنگ داشتند. با هزارتا بچهی جورواجور. گفتم یعنی کی میمیرم؟ گفت در جوانی. نمیدانستم جوانی چیست. گفت هنوز خیلی مانده اما اگر پول بیشتری بدهی زمان دقیقش را میگویم. دیگر پولی نداشتم به او بدهم. گفت رشته هم قبول است. یادم داد چجور از مادرم کش بروم. من هم رفتم خانه را زیر و رو کردم. اما رشتهای در کار نبود. همهجا را گشتم. مادر هم دنبالم میآمد و میگفت گویا دنبال مار میگردی؟ کولی شکر و قند و چایی نمیخواست. خورجینش از اینجور چیزها پر بود. گفت من مفتی فال کسی را نمیگیرم. رشته میخواهم. یا پول. پنج تومن دیگر باید بدهی. بعد دلش سوخت. نشست و بنهاش را زمین گذاشت. گفت دستت را ببینم. دوباره کف دستم را نگاه کرد. گفت همان که گفتم. در جوانی. یعنی به پیری نمیرسی. بعد راهش را کشید و برای همیشه رفت. نمیدانم چه بر سرش آمد. شاید مرده باشد. شاید هم حالا پیرزنی هافهافو در اقصای جهان باشد. تا از سر کوچه به خانه برگردم و آشپزخانه را زیر و رو کنم، بیست و هفت سال گذشت. جوانی آمد و رفت و از رفت و آمدش خبر نداد. بعدها فهمیدم که جوانی وجود ندارد. آدم همینجور یکنواخت پیر میشود و فقط وقتی به گذشته نگاه میکند میتواند جوانی و اینجور چیزها را ببیند. یعنی اینجور چیزها را برای خودش میسازد. آن هم وقتی که دیگر کار از کار گذشته و سیلاب عمر ترتیب آدم را داده. گویا کولی اولین کسی بود که داغ مرگ را روی پیشانیام گذاشت. میتوانست با من که کودکی خرد بودم حرف از مردن آن هم در جوانی نزند. میتوانست از چیزهای بهتر زندگی بگوید. از زن، سفر، دانشگاه، شنا یا کوهنوردی. اما در نظر او هم مرگ هیمنهی دیگری داشت و وقتی آن را توی صورت کسی میزدی زبانش قفل میشد و نمیتوانست آب دهانش را قورت بدهد. زن رفت و من کلهام سوراخ شد تا به کسی نگویم قرار است فرشتهی مرگ چه زمانی لباسهایم را بپوشد. آن راز را زیر دندههایم نگه داشتم و منتظر ماندم تا جوانی بیاید. دستها و دهانم را سفت چسبیدم تا وقتی جوانی شانه به شانهی مرگ از راه میرسد، بدهم بهترین سنگ گور منطقه را برایم بتراشند. اما جوانی نیامد. از همان یازدهسالگی صاف افتادم توی سی و چندسالهگی و بعد دیدم که کولی پر بیراه هم نگفته است. زندگی من و بچههای دیگر شباهت اندکی با زندگی داشت. بیشترش سرگشتهگی و ملال و توسری و مرضهای دیگر بود. همانجور که فردوسی در پادشاهی انوشیروان میگوید:
هر آنکس که در بیم و اندوه زیست
بر آن زندگی زار باید گریست