هنوز هم کتابها را با خلوص نوجوانی میخوانم. با ایمان خوانندهای که هیچ کتابی نخوانده است. فرم از این راه بر من غلبه میکند. با دهانها، بُرادهها و گلهای پنبهاش. هر کتابی و هر نویسندهای میتواند بر من اثری بگذارد چرا که من ذهنی شعلهور در تاریکخانهام. فیلمهای بسیاری را در رودربایستی با خودم دیدهام. در نیمههای شب، بیآنکه پلی برای بازگشت به رختخواب مانده باشد، تماشاگر چرندترین فیلمها بودهام. شهامت دست گذاشتن بر دهان هیچ نویسندهای را نداشتهام. حتا نویسندگانی که از همان آغاز میدانم چه جفنگهایی برایم آماده کردهاند. کتابهای بسیاری را با شرم و اندوه خواندهام. با بیمیلی کودکی که به او خوراک نامحبوبش را میخورانند و او با خجالت، دلزدگی، نفرت و پذیرش لقمهها را فرو میدهد. و بتوارههای ادبی، چهرههای عبوس نویسندگانی که پنجههای آهنین دارند در آینهی ضمیر من در هم شکستهاند. بیپروا در کشتزار آنها نظر کردهام. با چشمهایی که یقین و بهت را میشناسند. هیچ هراس ندارم از مکتوبی که قرنها زمان متوازی را تا امروز آمده است. آن را به چشم کتابی بر سینه میگذارم که نویسندهای خُرد در فلکهی پنجم فردیس نوشته است. کتابی بر سینهام ورق میخورد. همانجور که یکی موسیقی، مخاطهای هوا را میشکافد تا بر پوستم بنشیند. زیباست. چنین است که من شنوندهی کوچک و بردبارِ آناتِ انسانام. آسان میخوانم و سخت میپسندم اما بر هر اثری گمان معجزه دارم. چون نوجوانی که مومنانه گوش میسپارد تا کلمات او را از روی زمین بردارند.