محسن توحیدیان ▪️
▪️ آنکه میمیرد، همیشه دیگری است، چرا که تاریخ ممات را زندهگان مینویسند. ای صف در صف ایستاده چه میشناسمت! ای بیشماران! ای عم بیقرار، ای عمه، ای برادر که چهرهای میجویی. که دستی و سینهای میجویی تا بر تو ببخشایند. ای بیشمار دهانها که آنان خاک بر بادتان میخوانند و من شکاف خیس آبشاران. در صف بیسرانجام مردگان بر درگاه هزاران زهدان، به زاری و یأس. ای جد اسبسوارم، ای مادر، ای سنگ درهی تاریک. به شُشها و دهانم خوش آمدید. اینک اکنونی که سهم شماست. اینک زندان نفسها که اکنوناش میخوانند. به رگها و زبانم خوش آمدید. چه میشناسمت ای پدر، چه میشناسمت ای پسرعمو، چه میشناسمت ای دایی آویزان از درخت گردو. به چشمها و لامسهام خوش آمدید. به زندان نفسها که اکنوناش میگویند. به تجرید سادهی من خوش آمدید. چه ترانهها که میخوانید. چه رنجها. چه غروبها.
▪️ با مردگان بسیار سخن گفتهام و آنان به زبان خود، به شعر، پاسخم گفتهاند. بر پاره کاغذی، شعری از نیما خواندم و در آفتاب غبارآلود تابستان بر خود لرزیدم. شعری بود که مردی بر قمر تیتان نوشته بود و بادهای ارغوانی نور آن را به سرزمین من آورده بودند. از زبانی سترگ که نمیشناختم. زبانی بود کرانهکرده از قوس بلند کهکشان و چون صاعقهای بر ترکهی من فرود آمده: «من دلم سخت گرفته است/ از این مهمانخانهی مهمانکشِ روزش تاریک!» به خودم گفتم بر کدام سیاره با چنین زبانی سخن میگویند؟ و یکبار در بازار مهاباد دخترکی با عروسکش سخن میگفت و عروسک پاسخش نمیداد. پاییز بود و به دلم افتاد که یکی از ملکان عالم بالاست که به کالبد آدمیان آمده است. به غمزه با عروسکش سخن میگفت و عروسک با چشمهای بلوری تنها نگاهش میکرد. بسیار با آدمیان سخن گفتهام و به شعر پاسخم گفتهاند. بسیار با رودها و با باران که بر پاهای بسیار بلندش بر کوچهها گذشته است. به شعر شنیدهام آنچه را درخت به خیابان گفته است و آنچه را که عاشق به بستر تاریک. با باریکهراه که لخت و عور به نیزار کوچک رسیده است. با میزها، صندلیها، قوطیهای ناراضی در سطل زباله و با نخستین برف. و به روزگاری بر خویشتن شکفتهام.