محسن توحیدیان ▪️
مردی خسته پشت به دیوار داده، بر دروازهای باز و در هم شکسته. دو لاشهخوار بر بلندی دو سوی دروازه نشسته. اسبی گوشبهفرمان و نفسبریده در برابر مرد، و درختی که زیر آسمان ابری در باد تکان میخورد. مرد که با افسوس و بیزاری دورشدن همقطارانش را تماشا میکند، «دک سورتن» است و به زیر آفتاب همهچیز را باطل در اباطیل و در پی باد میبیند. میزانسن نشان میدهد که حادثهای بزرگ روی داده و به پایان رسیده است. دو وسترنر قدیمی که زمانی رفیقهای جانجانی بودهاند، حالا در برابر هم ایستادهاند. دک سورتون برای آنکه به زندان نیافتد، به همراه مشتی جایزهبگیر لاشخور، رفیق قدیمیاش «پایک بیشاپ» را تا شهری مرزی در مکزیک دنبال میکند اما هنگامی میرسد که دار و دستهی ماپاچی، بیشاپ و افرادش را کشتهاند. همراهان دک درست در لحظهای که کرکسها روی جنازهها نشستهاند، آنها را لخت میکنند. دندانهای طلایشان را میشکنند، کفشها و لباسهایشان را میدزدند، جیبهایشان را خالی میکنند و مست و مسرور از این لاشهخواری به سمت امریکا به راه میافتند. اما دک که جنازهی رفیق قدیمیاش را دیده، آنجا بر زمین نشسته و رفتن کرکسهای دوپا را تماشا میکند. به حسرت و افسوس سر تکان میدهد و لبخندی عجیب که آمیزهای از بهت، سرگشتهگی و دلزدهگی است روی لبهایش افتاده است. این میزانسن شعری به زبان سینماست. پکینپا شعری ساده نوشته و قابی جاودانه آفریده است. میتوانم در نگاه غمبار دک سورتون بخوانم: «جهانا سراسر فسوسی و باد / به تو نیست مرد خردمند، شاد». این تصویر از بزرگترین وسترن تاریخ سینما را، جایی در وجودم به خاطر کشیدهام و هربار که جهان را دربست در چنبرهی لاشهخواران پست میبینم، نگاه و پوزخند عجیب دک سورتون را به یاد میآورم. چه بیاعتبار، چه زیبا، چه نابهسامان است جهان.