فرانتس کافکا ▪️
ترجمهی محسن توحیدیان ▪️
سرد و سخت بودم، پلی بودم، روی پرتگاهی دراز کشیده بودم. از یکسو با انگشتهای پا و از آنسو با دستهایم خودم را توی خاکِ رو به ویرانی نگه داشته بودم. لتههای کُتم در دو سوی بدنم تکان میخوردند. آن پایینها، جریان یخزدهای از قزلآلا میگذشت. هیچ دیاری گذرش به این بلندیِ سختگذر نیافتاده بود چون هنوز چنین پلی روی هیچ نقشهای نیامده بود. پس همانجور دراز کشیدم و منتظر ماندم. تنها میتوانستم منتظر بمانم چون هیچ پلی نمیتواند به پلبودنش پایان بدهد مگر آنکه ویران شود.
یک روز طرفهای غروب، روز اول بود، یا روز هزارم، نمیتوانم درست بگویم چون ذهن من همیشه درهم بود و در دایرهای سرگردان دور خودش میگشت. دم غروبی تابستانی که هیاهوی رودخانه ژرفتر به گوش میآمد، صدای پای آدمیزاد شنیدم! رو به من، رو به من. خودت را راست کن ای پل! تیرهای بیریلت را آماده کن تا نگه داری مسافری را که به تواش سپردهاند. اگر سبکسرانه گام میزند، تو بیرنجشی گامهایش را استوار کن و اگر سکندری میخورد، وجودت را نشان بده و چون خدای کوهستان او را به زمین بگذار.
مرد آمد، با نوک آهنی عصایش سیخم زد. لتههای کتم را تکان داد و آن را روی بدنم مرتب کرد. نوک عصایش را توی موهایم برد. خیلی گذشت. گویا مرا از یاد برده بود و داشت وحشیانه دور و برش را تماشا میکرد. من تنها او را در خیالم دنبال میکردم که در کوهستان روی پرتگاه ایستاده است. بعد، ناگهان با هر دو پا روی کمرم پرید. از دردی وحشیانه به خودم لرزیدم. نمیدانستم چه شده است. چه کسی بود؟ یک کودک؟ یک رویا؟ یک راهزن؟ کسی که میخواست خودش را بکشد؟ کسی که میخواست وسوسه کند؟ یک نابودگر؟ و من برگشتم تا ببینمش. پلی که بر میگردد! و هنوز بهتمامی برنگشته بودم که فرو ریختنم آغاز شد و در یک آن، تیزهسنگهایی که همیشه از درون آب خروشان با مهربانی تماشایم میکردند، مرا تکهتکه و نابود کردند.