محسن توحیدیان ▪️
• در روستایی دورافتاده در لاتزیو ایتالیا، پیش از شام زنها گرد نشستهاند و جوری که مردها نشنوند با هم حرف میزنند. یکی از آنها میگوید:
«موسولینی را گرفتهاند.»
«بیچاره او هم آدم است.»
«میگویند خیلی آتشی بوده.»
«آره. زنها را شلاق میزده.»
«من نمیفهمم چجور میشود با کسی که آدم را شلاق میزند خوابید؟»
چزیرا میگوید:
«میشود. کافی است چراغها را خاموش کنی.»
• در هفتههای پایانی جنگ، میکله از دو سرباز انگلیسی میپرسد:
«چرا شهرها را بمباران کردید؟»
سربازها جواب میدهند:
«دستور ستاد فرماندهی بود.»
میکله میگوید:
«ستاد فرماندهی بیگناهی این چشمها را نمیبیند.»
او به چشمهای زیبای روزتا اشاره میکند که دمی پیش، مادرش چزیرا آن را به سربازها نشان داده. سربازها هم چشمهای دخترک را دیدهاند و تاکید کردهاند که چشمهای روزتا بسیار زیباست. کودکان چشمهایی زیبا دارند، اما ستاد فرماندهی، ژنرالهای شکمباره، گماشتههای حمال و مزدورهای بیمغز به زیبایی و بیگناهی این چشمها اهمیتی نمیدهند. وقتی دو افسر فراری روی تپهها و زیر آفتاب خبر دستگیری موسولینی را میدهند، چزیرا نمیخواهد باور کند که دیکتاتور با آن دم و دستگاهش به زانو در آمده، اما میکله خبر را باور میکند. او میداند که هر آدم نفهمی که پشتش به پول و تفنگ گرم است، عاقبت یک روزی زمین میخورد و زیر آفتاب هیچکس برای همیشه نمیماند. موسولینی را گرفتند و تیرباران کردند درست دو روز پیش از آنکه هیتلر خودش و اوا براون را بکشد. آنها نفله میشوند و سرزمینها برای مردمی میماند که یوغهای بردگی را از گردن بر میدارند.