محسن توحیدیان ▪️
اساس فیلم ماژوسکی، تابلویی است از پیتر بروگل نقاش بزرگ دورهی نوزایی به نام «حرکت گروهی به کالواری». قصههای فیلم از کتاب «میشل فرانسیس گیبسون» به نام «آسیاب و صلیب» وام گرفته شده است. ماژوسکی با دوربینش به درون شاهکار بروگل رفته و به آدمها و مناظر آن جان بخشیده است. نقاشی ساختاری شبیه لانهی عنکبوت دارد. در این ترکیببندی یک مرکز به چندین شاخهی خطگرفته از خودش هویت میدهد. مرکز در تابلوی بروگل مسیح است که صلیب بر دوش به سمت مقام تصلیب میرود. آسیاب که جایگاهی رفیع و دور از دست دارد، شاهد تمام رویدادهایی است که آن پایین در حال وقوع است؛ تصلیب عیسی، به چرخ بستن جوان محکوم و خوردهشدن صورتش زیر منقار کلاغها، رقص سبکسرانهی دورهگردها، فروشندگان دورهگرد و سربازان اسپانیایی که چون نمایندگان مرگ هرجا که مصیبتی هست حضور دارند. تابلوی بروگل جزئیات فراوان و بینظیری دارد. او در گسترهی بینقص و جادویی اثرش انگار قسمتی مهم از تاریخ هلند را ثبت کرده است. قسمتی که سر و کارش نه با اتفاقات سیاسی تاریخی بلکه با عامهی مردم و روستاییان است. بهتر است بگویم او بخشی از زندگی مردم هلند را در آن دورهی تاریخی ثبت کرده است و اگر کنایهای به مناقشات سیاسی کشورش و متجاوزان اسپانیایی دارد، آن را در نهایت هنرمندی نشان میدهد؛ در تابلوی او این سربازان اسپانیایی هستند که مسیح را برای تصلیب میبرند و نه رومیان.
آسیاب و صلیب در نورپردازی، رنگ و میزانسن تابلوهای بروگل و سنت نقاشی دوران نوزایی را الگو قرار داده است. این فیلم نقاشی را در لایهها و سطوح تصویری مختلف به جنبش واداشته است. نه شبیه کاری که کوروساوا در رویاها میکند. ماژوسکی بسیار فراتر از آن رفته و کارش را به ژانری نوظهور نزدیک کرده است. در تابلوی بروگل گسترهای از یک حرکت جمعی دیده میشود. اگر به تابلوی ایکاروس او نگاهی بیندازید، این جنبش و زندگی گروهی را آنجا هم میبینید. آدمها در این دو اثر بیآنکه از هم باخبر باشند، در کوتاهترین فاصله از هم سرگرم کارهای روزانهشان هستند. آنقدر بیاعتنا به پیرامونشان که حتا از فرو افتادن ایکاروس هم باخبر نمیشوند. در حقیقت از دید بروگل رویدادهای اسطورهای چون تصلیب عیسی و فرو افتادن ایکاروس و همچنین وقایع مهم تاریخی در همان فضایی اتفاق میافتند که در آن فروشندهای دورهگرد سرین زن رهگذری را در آغوش میگیرد و از او سیلی میخورد. تا یادم نرفته بگویم که به طور کلی آثار بروگل و به طور خاص تابلوی «حرکت گروهی به کالواری» مرا به یاد مینیاتورهای ایرانی میاندازد. در مینیاتور اغلب یک تقسیمبندی ترکیبیِ مرئی وجود دارد. این تقسیمبندی چندین فضا میسازد و در هر کدام از این فضاها پارههایی داستانی در حال رویدادناند. مینیاتور از این نظر که بعد سوم را نادیده میگیرد، خلاقانهتر است.