محسن توحیدیان ▪️
امیدوار بودن اگر خصوصیتی وابسته به امکان زیستن دوباره باشد یا زندگی را نوعی زندگی دست دوم و انعکاسی از یک زیستن دور از دست و رازورانه نشان بدهد، میتواند برای هر موجودی زیانبار باشد. ذهن من هم به همان اندازه که ذهن گربه در فاصلههای زمانی مردد میماند، در تشخیص گذشته و اکنون به خطا میرود. ذهن، پیشامدی را که هرگز اتفاق نیفتاده بهعنوان رویدادی محکم و قابل استناد جعل میکند و بدون دستور من آن را به بایگانی میبرد. هنگامی که من آن رویداد را به یاد میآورم، در برابر خاطرهای ایستادهام که از بنیاد ساختگی و موهوم است. ذهن، در تشخیص تازگی یا قدمت یک رویداد هم خطا میکند. لحظهای تازه را بهعنوان رویدادی قدیم بایگانی میکند یا در تقدم یک پیشامد دست میبرد. ذهن خطاکار در گلدانی آب مینوشد که از فریب و احساسات مادرانه به هم رسیده است. امید یا ناامیدی؛ اگر میانهای در این باشد، من آن را چون سینهریزی به گردنم میآویزم. گردنبندی از نقرهی درخشان که ملال روزهای بسته و اندوه شبهای آبان را تبخیر میکند. در روزهای بازار -اگر هوا بارانی نباشد- آن سینهریز در بساط ماهیفروشها میدرخشد. آن را به ترازویشان آویزان کردهاند تا با تلألو آن حس لغزیدن بر بلندیها را بتارانند.
من دیگر از میانه برخاستهام. پوستی برای چشیدن آفتاب و داوری دربارهی شدت یا ضعف آن ندارم. این را هر فروشندهی بازار روز و هر رهگذری که با بیحوصلهگی چشمهایش را از من میدزدد، میداند. من از امید همان اندازه آسیب دیدهام که از نبود آن. در زندگیهای دیگر -در گذشته و آینده- باید خودم را از این هندسهی مشکوک در امان نگه دارم. همچنین در امان بمانم از تاثیری که یک مشت آویشن یا یک بافه کنف بههمپیچیده بر انسان میگذارد. هرچیزی، هرقدر کوچک و نادیدنی میتواند توازن و ترکیب مرا در عدم به هم بزند و یکبار دیگر به خیابانها و مزارع برشته دعوت کند. حقیقت تازهیافته هنگامی که من به خواب رفتهام قطعات گمشده را وارونه کرده است. در مجال بین دقیقههای من دست برده است. حالا میدانم که عمر نه مثل رودخانهای یا قطاری که درست مثل خوابی از قطعات دور افتاده بر من گذشته است.