محسن توحیدیان ▪️
تابستان با مونیکا؛ برهنه بر سنگهای ساحلی دراز کشیدهاند. بطری در دست، سیگار بر لب. شهر آنسوتر است. در دوردست. پدرها و مادرها، الکلیها، پااندازها، سبزیفروشها و بلورچیها آنجا در محاصرهی زندگی بیمقدارشان جا ماندهاند. هری و مونیکا از آبها گذشتهاند. به سواحل آزاد رسیدهاند. به جزیرهی تازهای بیرون از سرزمین مقررات. مونیکا باردار میشود.
□ چهارصد ضربه؛ آنتوان و دوستش به مدرسه نرفتهاند. در خیابانهای پاریس پرسه میزنند. هوا سوز دارد. برای اینکه دستشان را توی جیبشان بگذارند و کسی هم بازخواستشان نکند، کتابهایشان را پشت در پاساژی جاساز میکنند. ول میگردند. سینما، شهر بازی، هرجا که شد. آنتوان مادرش را در آغوش مردی میبیند. مرد مادرش را میبوسد. آنتوان از خانه و مدرسه میگریزد.
□ در «تابستان با مونیکا» و «چهارصد ضربه»، راه نوجوانان یاغی به دریا میرسد. تروفو با رها کردن آنتوان در ساحل دریا و در قاب نمایی ساکن به فیلم بزرگ برگمان ادای دین میکند. آنتوان که سایهای از نوجوانی خود تروفوست، مونیکای سرگشته و هرجایی را به خاطر میآورد. دختری که نمیتواند برای هری زن زندگی، مادر بچه و حتا معشوقهای وفادار بماند. او دیوارها را جابهجا میکند و نقابهایش را توی سطل زباله میاندازد. برای مونیکا و آنتوان راهی به رستگاری نیست. جامعه دهان باز کرده تا آنها را به آدمهای میانسالی لنگهی پدرها و مادرهایشان بدل کند و کمی آنطرفتر، کپهی آرزوهای خمیرشده و بوگرفته انتظارشان را میکشد. آنها محکوماند کارگرهایی غرغرو، زهوار در رفته و غمزده باشند. بینصیب از هوای آزاد، آفتاب، شعر، موسیقی و آن چیز بیملاحظهای که باید زندگی باشد. مونیکا و آنتوان یاغیهای کوچک کارخانهای هستند که کارش تولید آدمهای بیخاصیت و یکشکل است اما گریختن از قیفهای این دستگاه عظیم تاوان دارد؛ کارخانهی پرهیاهو آنها را در رستهی دزدها، روسپیها، ولگردها، غیر معمولها، روانیها و گشادها دستهبندی میکند. تربیت از نگاه دستگاه، همسانسازی و تولید آدمهای پیشبینیپذیر است. عوضیها عقوبت میشوند و پادافره هر عصیانی، گرفتن حق زندگی آزادانه است.
دریا برای مونیکا و آنتوان نماد رهایی است اما او نیز آنها را پس میزند. او نمیتواند آنها را در موجهای لغزانش پنهان کند. آنها باید به کارخانه برگردند.