محسن توحیدیان ▪️
□ در «ملکالموت» ساختهی «لوئیس بونوئل»، مهمانهایی که به خانهی سینیور نوبیل آمدهاند، بدون هیچ دلیل قابل توضیحی نمیتوانند از خانه بیرون بروند. آنها با لباسهای فاخر، کفشهای پاشنهبلند، کتوشلوارهای درجهی یک و خودآویزهای گرانبها میان دیوارهای نامرئی طلسم یا لعنتی ناشناخته به دام میافتند و روزها و هفتههایی ملالانگیز و خطرناک را میگذرانند. در تقلای زندهماندن به جان هم میافتند، به داشتهها و شخصیت یکدیگر دستدرازی میکنند و برای لجنمالکردن یکدیگر از هم پیشی میگیرند. آدمهای ملکالموت نمیدانند چه میکنند. آنها به شکلی عجیب دلیلی واقعی برای رفتارهایشان ندارند. میدانند که چیزی درست عمل نمیکند اما نمیدانند چیست. میدانند که نباید در آن خانه بمانند اما نمیدانند که چرا در خانه ماندهاند. میدانند که رفتارهایشان برخلاف تربیت خانوادگی و شأن اجتماعی آنهاست اما نمیدانند که چرا به همان رفتارها ادامه میدهند. قانون مالکیت، نیکدلی، راستگویی و اخلاق در نظر آنها همان مفاهیم گذشتهاند اما «وضعیت»، سایهای است که بر تمام آن مفاهیم افتاده است. این استعارهی سورئالیستی به شکلی مرموز اشرافیت رو به فساد را هجو میکند اما در نگاهی فراختر به زنجیرهایی اشاره میکند که آدمیزاد به دست و پا دارد؛ ما هربار که از هستیداشتنِ بیتوضیح خود دچار وحشت میشویم، میخواهیم تا با گذشتن از دیوارهای فرضی زندگی به آنسوی هستی قدم بگذاریم اما هربار وضعیتی عمیقن پوچ و بیمعنی میان ما و خیال رهایی دیوار میاندازد. اندیشیدن به امکان رهایی تنها هنگامی به سراغمان میآید که دلیلی پوچ ما را به ماندن میخ کرده است. بونوئل در پایان فیلم، استعاره را گسترش میدهد و هدف را چیزی میگذارد که همیشه از آن نفرت داشت: «مذهب». پس از پایان مراسمی باشکوه در کلیسا، هنگامی که مردم میخواهند کلیسا را ترک کنند، طلسم فراگیر فعال میشود. درهای کلیسا چارتاق باز است اما مردم مثل رمهای سرگردان پشت دیوارهایی نامرئی این پا و آن پا میکنند و همانجا متوقف میشوند. گلهی گوسفندان هم به صحن و حیاط کلیسا قدم میگذارند تا به عنوان قربانی به اسرا بپیوندند.
بونوئل بسیاری از صحنههای فیلمهایش را از خوابهایش میگرفت. وضعیتهایی سورئالیستی که در آن گفتوگوی خواندنیاش (با آخرین نفسهایم) بسیاری از آنها را افشا کرده است. او ساحتها را به هم میآمیزد و آدمها را به استعارههایی بدل میکند که همیشه به چیزی غیر/فراتر از خودشان دلالت دارند. برای او تصویر کسی که در آینه فقط جلوی موهایش را شانه میکند با تصویر دستی بریده که از گنجه بیرون میآید به یک اندازه دارای خصوصیات فراواقعی است اما واقعیت دقیقن همان چیزی است که او به عنوان ملاط تخیل تقدیسش میکند. طلسمی که در ملکالموت آدمها را به دام میاندازد همان خیال خام ابدیت است که اشرافیت و مذهب میخواهند با توسل به ثروت مادی و سوداگری آسمانی به آن دست یازند اما ابدیت ملالانگیز، آنها را به تدریج و به شکیبایی تمام از نفس میاندازد.
□ در شاهکار بینظیر «فلن اوبراین» به نام «سومین پلیس»، اتاقی هست که به اتاق ابدیت در ملکالموت شباهت میبرد. آنجا همهچیز دستنخورده میماند چرا که در جاودانگی، ماده، عمر و زمان خصوصیتی ایستا و بدون تغییر دارند. سیگاری که آنجا روشن میکنی بدون کوتاهشدن میسوزد و صورت تراشیدهی هرکس به همان نرمی و لطافتی باقی میماند که لحظهی اصلاح داشته است. اتاقی است انباشته از گنجینهها، مکانی که در آنجا پیری و مرگ معنایی ندارند و آدمها همانطور که به آنجا قدمگذاشتهاند آنجا را ترک میکنند؛ بدون آنکه ثانیهای بر عمرشان اضافه شده باشد. این سازههای استعاری تنها در یک نقطه به هم میرسند و آن «احساس دلزدگی از همیشهبودن» است. شگفتانگیز است که ملال در جاودانگی نیز رخنه میکند و آدمی میبایست برای رهایی از آن تنها چنگ به دامان مرگ بیندازد.