محسن توحیدیان ▪️
□ دیدهام که جایی بر مزار دو روسپی گل سرخی روئیده است. در گورستانی که پشت و پهلو به دشتها و مزارع زرد دارد، در آبادی سرگردانی میان سنقر، اسدآباد و کنگاور، بر کوهپایهای دو خواهر را در حصاری فلزی در خاک کردهاند و بر مزار آنها گل سرخی پیدا شده است. کسی به گرد گلستان کوچکشان نمیگردد. هیچ خردهشاعری برای مرمر مزارشان شعری نسروده است و ضریح خاموش، زائری ندارد. بوتهی گل سرخ را بوئیدهام. بر نردههای یشمی دست کشیدهام. نامهایشان را به درستی خواندهام. اجازه دادهام تا غبن که پیش از آن کلمهای بود، به شکل رطوبتی محض بر یقهی پیراهنم بنشیند. به کلماتی که برای گفتن میشناسم نفوذ کند. کلمهای که بودهام. کلمهای که خواهم بود. در حاشیه و در رودخانههای کمعمق. بر کمر و کفل سنگها. بر بال هر سنجاقکی که بر آب میایستد. بر برگ که از نرمهنوری جان میگیرد. کسی بر یکی از میلهها نواری بسته است. کسی بر سنگها اشکی فشانده است و بطری رنگباخته را بر سنگ غبارآلود شکسته است.
□ رستنیها پیامبران شهر مردگاناند. در وسترن درخشان جان استرجس، «یک روز بد در صخرهسیاه»، مکریدی کهنهسرباز چلاقی که به جستوجوی کوماکوی ژاپنی به غرب وحشی آمده است، از همین نشانههاست که به قتل او پی میبرد. در برهوتی که قتلگاه و مزار کوماکوست، تنها چند گل خودرو او را به مرگ دلالت میکنند. مکریدی کمر خم میکند، گلهای هرز را میچیند و میبوید. گلها گواهی میدهند که کومامو آنجا خفته است و آنچه به عنوان گلبرگ و کاسبرگ و کلاله نشان میدهند در حقیقت ذرات کربن و کلسیم و فسفر بدن اوست. رستنیها و علف از جهان مردگان بازگشتهاند. هر گل و هر سبزهی شوخ که در باد عصرگاهی تکان میخورد از سرانگشتان زُخمِ جنازهای رسته است. از جمجمهی آرزوها و قندیل اشکها. از زَهرهی پوک فسیلی که تمنای ماده دارد. هر پونهی خودرویی که بر کنارهی جوبار ناز میفروشد، اورفهای است بازگشته از جهان مردگان. بر برگ گل دست میسایم و کسی به تغافل بیدار میشود. گلی مرده را میبویم و ترانهای عالم وجود را در بر میگیرد.
تا سبزه ی خاک ما تماشاگه کیست.
خیام