محسن توحیدیان ▪️
• «جک تورنس» در «درخشش»، شاهکار سینمایی «استنلی کوبریک» در اثر تنهایی، عدم خلاقیت و احساس عمیق نازایی به چنان فروپاشی روانیای دچار میشود که تصمیم میگیرد (یا به جایش تصمیم میگیرند) که با تبر همسر و پسر کوچکش را قطعهقطعه کند. فیلم در عین وفاداری کامل به قواعد ژانر وحشت در توصیف فضاهای برفی و خلوت، هتل «اورلوک»ِ وهمانگیز و اشباح سرگردانش، ریشهی این فروپاشی روانی را کار زیاد بدون آفرینش، بازی و سرگرمی میداند. زمانی که «وندی» همسر جک نوشتههایش را میبیند، از اینکه او بر صدها برگه تنها همین جمله را نوشته است، دچار هراسی بنیانکن میشود:
All work and no play makes Jack a dull boy
جک که تمامی خصوصیتهایی را دارد که میتواند او را به دیوانهای تمام عیار بدل کند، آنجا که دیگر نمیتواند بیافریند، از درون فرو میپاشد. او روزها و شبهای زیادی را در سکوتهای وهمانگیز هتل اورلوک به انتظار نوشتن نشسته است و این بیحاصلی و سترونی است که او را در مرزهای واقعیت و خیالات مالیخولیایی وا میگذارد.
• افسردگی خطرناک جک در فیلم «بیگانه: پیمان»، ساختهی «ریدلی اسکات» به شکلی بلندپروازانه و ترسناک ترسیم شده است: «دیوید»، رباتی هوشمند که به دست انسان ساخته شده است، از اینکه نمیتواند چون انسان خلق کند و بیافریند، بدل به هیولایی افسرده و ضد بشری میشود. موجودی مرموز و ناشناخته که عمر ابدی دارد و همین حالا در سفینهی پیمان به همراه ۲۰۰۰ انسان به خواب رفته و ۱۷۰۰ جنین فریز شده، راهی سیارهای است که میخواهد خدای آن و خالق موجوداتش باشد. او باید بیافریند چون هوشمندی جز با وسوسهی آفرینش پیدا نمیشود.
• تصویر افسردگیِ ناشی از احساس نازایی در «یرما» نمایشنامهی «فدریکو گارسیا لورکا» نیز چنین تصویر تراژیکی است. تصویر زنی که عقیم است و حسرت داشتن کودکی در زهدان، او را به زنی افسرده، ناراضی و خطرناک بدل کرده است. شاید در تمامی این نمونهها رمزی نهفته باشد. چنان که نیچه میگوید؛ «آنگاه که دیگر نمیتوان عشق ورزید، باید آن را گذاشت و گذشت»، شاید آن احساس لذتناک باروری، عشق و تولد باشد که انسان را به ماندن در این جهان کم و بیش خشنود میکند. رضایتی عمیق که به او بیش از هرچیز احساس جوانی میدهد. احساسی که با باروری و آفرینش ارتباط مستقیم دارد. جک تنها با این ذهنیت که کاری مفید برای انجامدادن دارد، از لغزیدن به درهی بیفریاد افسردگی در امان میماند. اما آنجا که دیگر جوششی از خلاقیت در خودش نمیبیند، به هیولایی سترون چون دیوید بدل میشود. شاید بتوان با همین الگو، بر ریشههای افسردگی، طاعون قرن ما نوری تاباند. بر هیولایی که در پستوی هر خانه از نفس افتادن ما را انتظار میکشد.