محسن توحیدیان ▪️
از فقدان به کوچه میرفتم و میخواستم که بشنوم چه کسی در زیر باران، هنگامی که من در تب میسوختهام، از کوچه عبور کرده است؟ سارهای مرده را از کتابهایی که دوست داشتم کنار میزدم. آنها را روی میز میگذاشتم. به آنها کلمات تسکین، قضا و حسرت میدادم. کسی میز را مجروح کرده بود و به میز گفته بود که تاریخی را با دو ممیز و بافهای اندوه برایش نگاه دارد. از میز میخواستم که سارها را به جراحتش راه بدهد. بگذارد که سارها بر درختان انبوهش بنشینند و غروب که دیگر فاصلهای تا باغ نیست، آنها را به دست ابدیت بدهد. مادر که میآمد، خون را از پیشانی میز میشست. از اینکه میگذاشت روی پیشانیاش سار و خون و جراحت بگذارم، سرزنشش میکرد. میز حرفهای مادر را میشنید. خون را از پیشانیاش کنار میزد و آرام میخندید. به مادر کلمهای میگفتم. از بوی دهانم میشنید که در باران بودهام. میخواست که سارها را به کتابشان برگردانم. مادر را قسم میدادم که سارها خانهشان را در باران گم کردهاند. مادر قصهای میگفت که در آن مردی تبدار توانسته بود پا روی کنگرهی مهتاب بگذارد. به مادر گفتم که مهتاب در جنگ ابرها به غنیمت رفته است. مادر میخواست که بر کلمهی غنیمت دست بگذارم، آن را اگر خواستم به میز بدهم تا کنار اعدادش از آن پاسداری کند. مادر کلمهای روی میز میگذاشت. در را میبست و برای همیشه میرفت. هفته یا سالی بود که نمیدانستم بچهها در کوچه چه بازیهای تازهای یاد گرفتهاند. بچهها از غیاب من اجسام کوچکی میساختند. به اجسام روح و قسم میدادند. میخواستند که آنها هم بدانند که من از بچههایی که دنبال توپهای پلاستیکیشان میآیند، صابون میسازم. صابون را به سارها میخورانم. کلاغها صابونها را که چشمها و دستهای کوچکاند به خانه میبرند. اجسام، کلمات بچهها را تا همیشه نگاه میداشتند. تب را به زیر میکشیدم. پا روی شانههایش میگذاشتم. از پلههایش به معراج میرفتم و در آسمان اول که سارها نگاهبانش بودند، مرا قسم میدادند که به کتابی برگردم که از آن آمدهام. به سارها میگفتم که من کلمه نیستم. جسمی سوزانام. سارها کلمات تقدیر، متناهی و باد را به من میدادند. من کلمات را با میز قسمت میکردم. میز، خون کلمات را مینوشید و کلمات بیشتری میخواست. میدانست که کلمات در خون زندگی میکنند. از آنها ابد میخواست. من در دفترم مینوشتم توفان، و میز، خون توفان را که از دفتر میچکید، مینوشید. میز میخواست که در دفتر بنویسم ابد. خون ابد را دوستتر میداشت. خون ابد را به میز میدادم.