محسن توحیدیان ▪️
کسی را بهخواب دیدم که او پانزده سال پیش در رود سیمره غرق شد. آنوقتها پسرکی چهاردهساله بود با موهای تیره و چشمهای روشن. خیلی دنبالش گشتند. حتا سراغ او را از ماهیهای اعماق رودخانه هم گرفتند اما غواصهای تیم تجسس دست از پا درازتر برگشتند. وقتی از آب بیرون آمدند و لخت شدند تا لباسهایی بپوشند که به لباسهای ما شباهت داشت، دانستیم که او دیگر پیدا نمیشود و گویا موجوداتی غریب او را به خانهی خود فرو بردهاند. غواصها لباسهای صاف و براقشان را کندند و نشستند تا بدنشان خشک شود. دربارهی فقدان او و ناآرامی سیمره چیزهایی گفتند که آدم از ملوانهای از کار افتاده میشنود. این حرفها برای ما که دلتنگ او بودیم، سنگین و هولآور بود. در خواب دیدم که از رودخانه بیرون میآید و دیگر آن پسرک چهاردهساله نیست. حالا مردی بود سی یا سی و یکساله و همانجور که پیش میآمد، آب از موهایش روی زمین میچکید. برهنه بود و به یکی از غواصهای تیم تجسس شباهت میبرد. پوستش میدرخشید و زندگی در ته رودخانه او را بیاندازه روشن کرده بود. آمد و کنارم روی ریزهسنگها نشست. بهنوبت انگشت توی گوشهایش کرد و تکان داد تا آب را بیرون بریزد. بدنش بوی پولک میداد. جوری چشمهایش را تنگ کرد که انگار از زندگی با ماهیها رازهای بسیار آموخته است. میخواست دربارهی این رازها چیزی بگوید اما انگار زبان آدمها را نمیدانست. آن دورها، از افق بوی گوگرد میآمد. هوا داشت تاریک میشد و گویا دور و بر ما سایههایی ناشناس بیدار میشدند. منتظر ماندم چیزی بگوید و حتا فکر کردم اگر میخواهد بیش از اندازه لفتش بدهد، بلند بشوم و خودم را هرچه زودتر به خانه برسانم. دست آخر وقتی چیزی برای گفتن پیدا نکرد، از جایش بلند شد تا دوباره برود آن پایینها. وقتی پا توی آب میگذاشت، برگشت و نگاهم کرد. حالا میتوانستم از میان بدنش، بدن لخت رودخانه را ببینم که زرد و آبی و تشنه بود. ناگهان گفت:
«او دیگر پیدا نمیشود. تمام سنگدانههای سیمره را زیر و رو کردهایم. هرجا که فکرش را بکنی. او حالا بیشتر از پانزدهسال است که از اینجا رفته است.»
با گفتن همین جملهها بود که آرامآرام از پلههای رودخانه پایین رفت. مثل آبیاری که یک دستگاه پخش شارژی روی شانه دارد و به برنامههای حوصلهسربر هواشناسی گوش میدهد. گویا او مردی بود که در کوچههای سیمره دنبال چهاردهسالگیاش میگشت.