محسن توحیدیان ▪️
زهرا، زمانی که من یکساله بودهام و در حال بالیدن در گلدانِ کوچکم، کتاب «شهر شب و شهر صبح» نیما را به کسی که او را «بسی عزیز میداشته» تقدیم کرده است. حالا باید زنی پنجاه و چند یا شصتساله باشد. کتاب از زهرا به آن عزیز و از او به من، از گذشته به اکنون و از اکنونی فرسوده به آیندهای رو به زوال رسیده است. زهرا در زمانهای استمراری خودش بیآنکه از حضور خودش در زمانهای دیگر باخبر و مطمئن باشد، دانشجویی است در اصفهان و میان روزمرگیِ اخبار جنگ و جیرهبندیِ زندگی به کسی دل باخته است. حالا او و آن عزیز لبهی لخت کلمهای در کتابی کهنهاند و دست در دست هم اضلاع زمان را شکستهاند. شاید هرکدام آنها در زمانی دور از دستبردِ ملال نرد عشق باختهاند و شاید کسی آنها را در زمانهای بین ستارهایشان مغلوب کرده باشد. آدمیزاد شکستخوردهی زمانهای ماضی است. چون کرمی دراز از پشیمانی، سرگرم خزیدن به گذشته است و محکوم است به کاویدنِ خود. به او از بافههای کهکشانی مهلتی دادهاند که کوتاه و بیپایان است. به اندازهی نفسی کوتاه و ناگهانی است اما چون آن فرصت را در دایرهای بدون امکانِ خروج تعبیه کردهاند، بیپایان و استمراری است.
هرکدام از ما یکی از اضلاع دایرهایم. اضلاعی که دست به دست هم دادهاند تا یک بیضلعیِ ممتد و ناگوار بسازند. از مربع یا مثلث میتوان با شکستن یکی از اضلاع گریخت اما از دایره، هرگز. دایره شکلی است که ضلع را انکار میکند و ماهیت آن، ملال و سرگردانی است. زهرا امضایی ساده بر پوست زمان است و آن عزیز، تنی که تن به تجرید داده است. گذاشته است تا بر او نشانی بگذارند و او را با تاریخی ساده داغ کنند.