محسن توحیدیان ▪️
◍ کسی پیام داد که دوست داریم با تو کار کنیم اما باید به دو سوال ما صادقانه جواب بدهی. یکی اینکه برای ما بنویسی که ابزار کارت چیست و دوم اینکه مردی یا زن؟ برایش نوشتم من مرد هستم. گفت خیلی بد شد چون ما نمیخواهیم یک مرد این کار را برای ما انجام بدهد اما معلوم است که تو مرد خوبی هستی چون پروفایلت مثل آنهای دیگر فریاد نمیزند که بله من یک نر هستم، یک نر. برایش نوشتم راستش نمیدانم در این مورد چه اهمیتی دارد که من مرد باشم یا زن، اما من همینجوری مرد شدم. یعنی چشم باز کردم دیدم علائم مردی دارم. گفت تو به برابری حقوق زن و مرد ایمان داری؟ گفتم بله. من به خیلی چیزهای دیگر هم ایمان دارم اما نمیدانم این چیزها چه تاثیری در کار ما دارد. گفت من میخواهم دهان مردها را سرویس کنم. آنها را زیر کفشم له کنم و بازار کار را از آنها بگیرم. دست آخر پرسید ختنه شدهای؟ گفتم بله. گفت متاسفام واقعن کاری از دست من بر نمیآید.
◍ چهار ساعت تمام دور خودش چرخید. گویا مردن مورچهها، اگر کسی پا روی آنها نگذارد یا آنها را در لانهشان غرق نکند، اینجوری است. گویا خون یا آن چیزی که در آنها معنای زندگی است، وقتی به قطرههای آخر میرسد، مغز یا چیزی که آنها دارند به بدن دستور میدهد که تا آخرین ذرهاش را با چرخیدن دور خودش تمام کند، مبادا همان یک ذره هم به عدم برسد. عدم دهانش را مثل جاروبرقی گرسنهای باز کرده است اما باید به او بیلاخ داد. جانهای پاک، مورچههای بیباک، عنکبوتهای کنجنشین به او لعنت میدهند. آدمها با چشمهای دریده و موهای خیس، کالبد بیجان تحویلش میدهند و به عمرِ گذشته فوت میکنند. جانداران از سینهی سوزان او میگریزند و با جانفشانی محض، روی تخت بیمارستان دراز میکشند. ای عدم، ای فرو رفته در مبادا، تن از تو پرهیز میکند. سوزاندن همان یک ذره چهار ساعت طول کشید. گویا سیارهها هم وقتی از مدارشان بیرون میافتند همینجوری دور خودشان و چیزهای دیگر میچرخند. گویا تمامکردن زندگی اینجوری است. فرقی هم نمیکند در کجا. بله. شاعر میگوید: «چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار / هرکه در دایرهی گردش ایام افتاد»