محسن توحیدیان ▪️
□ این پایانِ آینده است:
کشویی که یکوری باز میشود، مثل دهانی که لق میزند، پردهای نیمکشیده، فرمانی که به چپ و راست میچرخد، صندلی فلزی که رو به پنجره ایستاده است، عکسی یادگاری از چند مرد و زن لب دریا که زیر آفتاب ایستادهاند، پرتو زردی که از لابهلای شاخههای درخت افرا به دیوار میتابد، سگی که بیجهت به پیرزن رهگذر پارس میکند، سیگاری نیمکشیده، آینهی جیبی تاشویی که درش را از دست داده، ردیف چرخدستیهایی که منتظر ایستادهاند، دختری که در آینهی ماشین رژ میزند، جارویی که به درخت تکیه داده و انتظار میکشد، دری که با بازشدن خوشآمد میگوید، سوتکی که بین لبهاست تا بازدم را تفسیر کند، دستی که از موج انفجار کنده میشود، عینکی که روی عدسیهایش ترکهای عمیق دارد، مردی که باد میزند، طفلی که گربه را به مادرش نشان میدهد، پسری که میخندد، گلی که در گلدان تازه افسردگی میکشد، مدادی که آن را نمیتراشند، ساختمانی که از ایستادن در کوچهی بنبست خسته است.
در گذشته بیدار میشوم. روی تختی که مرا در اکنون مراقبت میکند. از تلخی شانهها و پیشانیام به یاد میآورم که کسی در آستانهی نوشتنِ من بوده است. تصاویر آینده مثل نورهای شکستهای که در آب غرق میشوند، از لابهلای پرده به اتاق میتابند و قاطع، مرطوب و موزون باقی میمانند. سرم قطعات آینده و گذشته را وارونه میکند. از آینده به سوی آشپزخانه که در گذشته است، میروم. زیر کتری را روشن میکنم. کتری در آینده میجوشد. لیوان چایی در گذشته پر میشود. نورهای مشبک در آینده در لیوان چایی غرق میشوند. در گذشته بوسههای کهربایی لیوان لبهایم را میسوزاند. به یاد میآورم که کسی هنگامی که خواب بودهام به اتاقم آمده و پوست مرا خطاب کرده است. انگشت اشارهاش را که خودکار بلندی است روی پیشانیام گذاشته و میخواسته مرا از روی کتابی که کنارم باز مانده بنویسد. بین دو یا سه حرف و یا حرفهای بیشتر و یا برگهای درخت فندق یا کُلشهای زرد مردد بوده است. زندگی گذشته، سیلابی از تصاویر وارونه دارد. تصاویر لابهلای امواج خروشان، آمیخته با پارههای بتن آرمه، میزها و کمدهای در هم شکسته، رنگهای رو به سفیدی، لباسهای زیرِ رنگداده و بافهی کتابهای شستهشده روی دیوار میافتند و به آینده میروند. اکنون که مجعول است، پلی است که سیلاب گذشته را از میان پاهایش به آینده میرساند، اما کسی که میخواسته با فشار خودکار به پیشانی مرا بر پوستم بنویسد، گذشتهای است که قطعاتش را از آینده آورده است. گردآوری قطعات مخفی رویایی است که هرشب میبینم. صبح، هنگامی که خروس میخواند، تراشههای آوازش را بر بدنم، جایی که مسیر رفت و آمد قطعات بوده است تماشا میکنم. حیران میمانم که کدام مسیر از گذشته به آینده رفته است و کدام از آینده به گذشته آمده است. انگشت در پردهی اکنون فرو میبرم. آنجا انبار قطعات گمشده است.
□ امیدوار بودن اگر خصوصیتی وابسته به امکان زیستن دوباره باشد یا زندگی را نوعی زندگی دست دوم و انعکاسی از یک زیستن دور از دست و رازورانه نشان بدهد، میتواند برای هر موجودی زیانبار باشد. ذهن من هم به همان اندازه که ذهن گربه در فاصلههای زمانی مردد میماند، در تشخیص گذشته و اکنون به خطا میرود. ذهن، پیشامدی را که هرگز اتفاق نیفتاده بهعنوان رویدادی محکم و قابل استناد جعل میکند و بدون دستور من آن را به بایگانی میبرد. هنگامی که من آن رویداد را به یاد میآورم، در برابر خاطرهای ایستادهام که از بنیاد ساختگی و موهوم است. ذهن، در تشخیص تازگی یا قدمت یک رویداد هم خطا میکند. لحظهای تازه را بهعنوان رویدادی قدیم بایگانی میکند یا در تقدم یک پیشامد دست میبرد. ذهن خطاکار در گلدانی آب مینوشد که از فریب و احساسات مادرانه به هم رسیده است. امید یا ناامیدی؛ اگر میانهای در این باشد، من آن را چون سینهریزی به گردنم میآویزم. گردنبندی از نقرهی درخشان که ملال روزهای بسته و اندوه شبهای آبان را تبخیر میکند. در روزهای بازار -اگر هوا بارانی نباشد- آن سینهریز در بساط ماهیفروشها میدرخشد. آن را به ترازویشان آویزان کردهاند تا با تلألو آن حس لغزیدن بر بلندیها را بتارانند.
من دیگر از میانه برخاستهام. پوستی برای چشیدن آفتاب و داوری دربارهی شدت یا ضعف آن ندارم. این را هر فروشندهی بازار روز و هر رهگذری که با بیحوصلهگی چشمهایش را از من میدزدد، میداند. من از امید همان اندازه آسیب دیدهام که از نبود آن. در زندگیهای دیگر -در گذشته و آینده- باید خودم را از این هندسهی مشکوک در امان نگه دارم. همچنین در امان بمانم از تاثیری که یک مشت آویشن یا یک بافه کنف بههمپیچیده بر انسان میگذارد. هرچیزی، هرقدر کوچک و نادیدنی میتواند توازن و ترکیب مرا در عدم به هم بزند و یکبار دیگر به خیابانها و مزارع برشته دعوت کند. حقیقت تازهیافته هنگامی که من به خواب رفتهام قطعات گمشده را وارونه کرده است. در مجال بین دقیقههای من دست برده است. حالا میدانم که عمر نه مثل رودخانهای یا قطاری که درست مثل خوابی از قطعات دور افتاده بر من گذشته است.