محسن توحیدیان ▪️
□ وقتی اولین و آخرین فیلمم را ساختم، هفدهساله بودم. فیلم کوتاهی بود در دو اپیزود و بازیگرش را از صف نانوایی برداشته بودم. مثل کارگردانهای بزرگ و مشهور که یکی را میبینند و خاکسارانه به او پیشنهاد میدهند. از قیافه و عینک پسرک خوشم آمد. زبل بود و هرکس را میدید یکی توی گوشش میزد. از توی دست در میرفت و سلوک باطلی داشت. به او گفتم میآیی فیلم بازی کنی؟ گفت باید به مادرم بگویم. رفتم و مادرش را راضی کردم. زن خیال میکرد پسرش را توی تلویزیون نشان میدهند و من بازیگری چیزی هستم. هرچه هم توضیح میدادم بهخرجش نمیرفت. پسرک را گفتم فردا فلان جا میبینمت، لباسهایت را عوض نکن، عینکت هم همین باشد. فردایش آمد. دوربین را در شلوغی بازار روبهروی یک کفترفروشی مخفی کرده بودیم و قرار بود پسرک بیاید آنجا دوچرخهاش را پارک کند و بعد که میرود توی یکی از مغازهها، جوانکی بیاید دوچرخهاش را بدزدد. یکی دو بار که برداشت را گرفتیم، کفترفروشها بهگمان اینکه جوانک واقعن دزد دوچرخه است مچش را گرفتند و کشیدند توی مغازه و تا ما به دادش برسیم، یک کتک مرتبش زدند. حالی هم نمیشدند. هرچه میگفتیم بابا جان اینها همهاش فیلم است و این بیچاره بازیگر ماست، به خرجشان نمیرفت. کتکش را که خورد گفت من دیگر بازی نمیکنم و رفت. یکی از کفترفروشها گفت من بهجایش بازی میکنم. دیدیم قیافه و هیکل کج و کولهای دارد و مشتاق هم هست، قبول کردیم اما نما را بیشتر از بیستبار گرفتیم. میآمد دوچرخه را بدزدد، چپ و راست را که نگاه میکرد، پقی میزد زیر خنده. دستمال یزدی دور گردنش را روی دهانش کشیدیم تا کار در آمد اما توی برداشت نهایی هم مشخص بود که چشمهایش میخندد. حالا نمیدانم به ریش خودش یا به عاقبت ما.
□ از لامپ آشپزخانه اشک میچکد. اگر درستتر بگویم، لامپ آشپزخانه گریه میکند. لامپ، یا کسی که آن بالاست، پشت بافههای رنج، و به تداعیِ اندوهی که خاصِ شبهای آبان است، اشک میریزد. فقط در چنین مملکتی لامپها هم میگریند یا کسی در دالانهای فراز آسمان، حباب حقیر لامپ آشپزخانهی ما را برای گریستن انتخاب میکند. دهان باز کردیم تا نشتی کهکشان بر زبانمان بریزد. چه برفهای نباریده، چه بلورهای منظمی است اشک. چه اندوهی است در شبهای آبان هنگامی که چراغی در تاریکی میگرید. اندروا، کشیده از جریانات الکتریکی دریاها، اشک میلیونها ماهی بر زبانش. میگرید دریاهای بالا را که قدیسان و شعبدهگان بر آن میرانند با کشتیهایی همه از گوگرد و برف و آنچه از پرتابهی دکلهاشان به پایین میچکد، شوریِ مکافات و رنج است…