محسن توحیدیان ▪️
چیزی به تنم نشسته که آن را با خستگی جانکاه مینویسم. مثل تکه گوشتی آویزان از چنگک قصابی، از بالا رو به سقوط. خانهای که میشناختم، حالا یک ذهن متوسط است با پنجرههایی که پشت پرده ایستادهاند و مخفیانه نفس میکشند. شعرهایی که از بر بودم، حالا فرونشستن است. این کلمه را باید در همان کتابی خوانده باشم که در بهار سال ۷۸ ناگهان ناپدید شد و بهخواست خودش از کتابخانه رفت. کتاب لاغری که در هر موضوع از احتمال فهمیدنِ ملال سراسیمه میشد. از تصور اینکه خودش را به دستهایی تسلیم کند و انگشتهایی بخواهند در باز کردن صفحاتش ملاحظه را کنار بگذارند. از همهی اینها. گمان میکردم کتاب عشق جادویی میگوئل سرانو باشد که به عادت، شمشیری دو لبه در سفیدی بین سطرهایش میگذاشت و از فاصله با خشونت پاسداری میکرد. یا کتابی که مخصوص بعدازظهر پاییزی رسیده بود؛ ای کاش تمامی درها را میزدم، شعرهای سزار وایهخو. یا کتاب لاغر دیگری که چشمهای مکیده داشت و مثل سگی سرماخورده از نوازش یا میلِ تخیل به رعشه میافتاد؛ آئورا. اما آن کتابی که رفته بود، آن کتابی که با یک نقطهی مخصوص آغاز میشد و سطرهایش را با ساطور و سوزن در وان حمام مینوشتند، کدام کتاب بود؟ آن کتاب را چه کسی نوشته بود که کلمات تاریک، پلکان، حصبه، روتاتیف و زاویه از آن چکیده بود؟ کلمهای که توانست در تمام دماها در برابر نسیان مقاومت کند، فرونشستن بود. این کلمه چسب زخمی بود که آن را روی زخم تازه میگذاشتم. چسب با زخم به تفاهم میرسید. زخم آن را به پوست و به خانهاش میکشید. آن را با شهوت زبانهای گشوده در خودش میمکید. چسب یکی از اندام زخم میشد. چشم یا جوارحِ خفتن او. وقتی موسم دلتنگی و یکی از پاییزهای معاصر میرسید و کسی میگفت که حالا وقت رفتن ابدی است، چسبی فراخ در دهانش، کلمات اندوه، خیابان، خواهش و نهال را غرس میکرد. سایهساران میوه میدادند و زمان بر خاطرات بسیاری چکمه میکشید. این گزارشی است که آن را به خانه مینویسم. به پایههای بتنی باقیماندهاش که سرسختانه در برابر بزرگسالی مقاومت میکنند و قابها و دیوارهایش را نادیده میگیرند.