محسن توحیدیان ▪️
به راهنمایی یکی از رفقا با چیزی به اسم «طحال» آشنا شدم. فهمیدم حتا خودم هم یکی دارم. حالا جایش را هم بلدم. یک جایی است سمت چپ دل و روده، زیر قلب. اندازهی مشت آدم. شاید شما هم داشته باشید. یکجورهایی یک عضو بیمعنی حساب میشود. وقتی سر و کلهاش پیدا شده دیدهاند خوب نیست ردش کنند. یک کار کماهمیت دادهاند دستش. تصفیهی خون. رهبر سیستم ایمنی. از همین اسمهای گنده و توخالی که به آدمها میدهند. دکتر، استاد، کارشناس مسائل. یک چیزی است مثل مجمع تشخیص مصلحت نظام یا دولت اما در حقیقت سند گوشتی و محکمی است که نشان میدهد آفرینش و خلقتی در کار نیست و همهاش کشک است. همینجوری که خود بهخود پیدا شدهایم، پا به پای زمان عوض میشویم تا یک روزی هم نسلمان منقرض بشود. اسم این عوضشدن را گذاشتهایم تکامل و حتا یک مشت دانشمند علاف در این باره پژوهش هم کردهاند. مثلن نشستهاند به طحال و علت وجودیاش فکر کردهاند و کتاب نوشتهاند. بعضی هم بهخاطر علاقهی شدید، دکترای تخصصی طحالشناسی گرفتهاند. زکی. یک مشت گوشت و چربی این حرفها را ندارد. کتاب نوشتهاند دربارهی رفلاکس روده به مری یا برعکس. سمینارها میدهند دربارهی واکنشهای عصبی بصلالنخاع و کلی دانشجوی دیوانه را آموزش دادهاند تا بهطور جدی به پروستات یا اینجور چیزها فکر کنند. این دیوانگی است. موشها و شانپانزهها از دست این خل و چلها شب و روز ندارند. نتیجهی آزمایشهای شیمیایی و جنونآمیزشان را به این زبانبستهها تزریق میکنند تا از نسل بشر در برابر نابودی محافظت کنند. موشها و عنترها را چیزخور میکنند تا این موجود خودخواه و زباننفهم یکی دو روز بیشتر عمر کند و زمین و زمان را پر از موج و دود و دروغ کند.
کابیریا وقتی بر لبهی پرتگاه در کنار معشوقش ایستاده، به امواج آرام دریا که زیر آفتاب میدرخشد نگاه میکند و میگوید:
«مثل اینکه در جهان عدالتی وجود دارد…» نگاهش پر از اشتیاق دستساییدن به خوشبختی است. خوشبختی تنها بهاندازهی یک تکان کوچک با او فاصله دارد و حالا او میتواند دیگر زنی روسپی، تنها و سرگشته نباشد. کافی است دستش را دراز کند و آن را از شاخههای لرزان سرنوشتش بچیند. مثل گلهایی که دلبرکان در گلستان میچینند. اما میزانسن رو به تباهی دارد. عینک آفتابی مرد که چشمهای توطئهگرش را مخفی میکند، عرق پیشانی، چشمهای ترسان و مخوفش، درختهای پشت سرش که مبهم و اسرارآمیزند و فضای تهی و بیاعتماد پشت سر کابیریا که آسمان و دریاست و خوشبختی اگر هست، در همان فضای دور از دست، اندروا و رونده است… عدالتی در ساز و کار جهان نیست کابیریا. تو محکومی که یک روسپی تنها و آواره باشی. در این نمایش دیوانهوار، در این کمیتراژیک رودهدارز، نقشهای درجهی یک را برداشتهاند. دمکلفتها، باکلاسها، دریدهها و قشنگها همهی نقابها را مال خود کردهاند و تو باید یک روسپی کوچک و تنها بمانی.