محسن توحیدیان ▪️
• به خردگی شناختم با دلی ساده، دشنهی کوچک «سوء تفاهم» را. دیدم که با پاهای کوچکِ تقدیر به زندگیام میآید از انتهای خیابانی که دبیرستان تهذیب آنجا بود. چون خودکار بیک سرجویدهای آن را در جیب پیراهنام گذاشتم تا مرا با آن بشناسند و هرکس بتواند گل قهر را بر سینهام ببیند. آن را چون صفتی ساده به قلبم فرو کردم و گوش دادم تا صدای فرو افتادنش را در چاه تاریک بشنوم. زمانی دراز برای فهمیدن جزئیات، زمانی که گوش خواباندم برای دریافت کنایهها، مکتومات، اشارات. از هرکس آن را به یادگار گرفتم و چون سینهریزی از خشم به گردن آویختم. جامهاش را به تن کردم و گذاشتم تا او به اطمینان، طنابهای دوستی و طنابهای رابطه را بجود. با او به دادگاههای بزرگ رفتم و او مرا در برابر قاضیان و عادلان به تنهایی و رنج محکوم کرد و من به حکم او گردن نهادم. او مرا با خود به تالارهای بزرگ میبرد. به سرسراهایی با سقفهای بلند، دیوارهای آینه و شمعدانهای طلا. او مرا به خانههای مجلل و متروکه برد. به دالانهایی که در تمامی آنها باد میوزید و فرمان داد تا در تاریکی و غیاب بنشینم. او دادستان بستر من در شبهای تاریک بود. من او را به نام و پیراهن میشناسم. من و سوء تفاهم دو برادریم و مادر ما رنج است.
• با «تامی» نرد رفاقت باختهام. طفلی شیرخواره است با چشمهایی که دنیا را کم دیدهاند. ناخنهایش نو رُسته است. بر سقف دهان و لبهایش خالهای مشکی و روی گوشها و دور چشمهایش لکههای تیرهی زیبا دارد. بر پاهایم رویا میبیند و میبینم که در خواب به دنبال پروانهای کاموایی دست و پا میزند. پروانه از پنجره بیرون میرود و تامی به دنبالش در فضای شبِ نامتناهی به پرواز درمیآید. میبینم که گوشهای کوچکش را چون پاروهای نرمِ حقیقت به هم میزند و در آبهای گرم پاییز غوطه میخورد. دور میشود. دور میرود. دورتر از سایههایی که دوستش دارند. دورتر از سایههای سنگین سوء تفاهم و هنگام که باز میگردد با خود پروانهای از بلور آورده است.