محسن توحیدیان ▪️
▪️ مگر من که بر هیچ لمیده بودم چه درخشش داشتم که به قلاب صیادیات شکار کردی و در گلدانت نشاندی؟ چرا مرا از عدم به جهان قرصها، ملاها، اسپرمها و کُشندهها آوردی؟ مگر آفتاب عدم چه صورت داشت، مگر کلامِ هیچ چه بدی داشت؟ اکنون من اینجایم تا عنق و دلزده تن به آهن بسپارم. تا کشتارم کنند و تیراندازان چیرهدست گلولههاشان را بر جمجمهام بنشانند. اکنون من در وجود ایستادهام تا قلبم را سوراخ کنند و هرچه را از هیچ با خود آوردهام به دریا بسپارند. مگر عدم چه بدی داشت، مگر بادبان عدم چه جهت داشت، ای نرینه، ای پادشاه ذَکَرها و جناغها.
▪️ چیزها برای من بیپایاناند، چون من با پایان به دنیا آمدهام. بردن قند به دهان چه انتظاری صرف میکند؟ فندککشیدن، دکمهها را فشار دادن، نوشیدن، دست به جیب بردن، نوشتن یک حرف. دلشورهها از همینجا پیدا میشوند. از مقایسهی من با چیزهایی که دراز و کشدارند و به من مجال حضور در اکنون نمیدهند. آنها اکنون را از دستان من میربایند و آن را به ستیغ ابرها میبرند و آنچه در خاک سرد به خواب میرود، من هستم. جایی که در آن دیگر گیرندهای برای پذیرهی اکنون و ادراک آن ندارم. ستارهها و کوهستان منابع سرشار اکنوناند. در نظارت آنها بودن دستپاچهام میکند. آنها میدانند که اکنونِ در اختیار من ساده و کوچک است و هم میدانند که من تظاهر به ادراک آن میکنم. چاره چیست؟
▪️هنگامی که کتابی دستهایش را باز میکند، هنگامی که کلمهای، اولین سطر را آغاز میکند، درآمدها، پیشگفتارها، دیباچهها، مقدمههای مترجم اول و دوم، سخنی با خوانندهها و مقدمههای ویراستار آمادهاند تا عریانی بیملاحظهاش را افشا کنند. آنها نوشته میشوند تا بین من و متن فاصله بیاندازند. تا کتاب را، هرچه هست، به غباری از بویناکی ژورنالیسم و رودهدرازیهای منتقدانه آلوده کنند. دلالی فضیلت، خوشهچینی شهرت، حرافی سبکسرانه.