محسن توحیدیان ▪️
دربارهی کتاب آخرین شاهدان نوشتهی سوتلا آلکسیویچ بهترجمهی مهناز خواجوند
خاطرات جنگ را فرماندهان بازگو میکنند. آنها همانجور که با افتخار زیر برق یکریز مدالها و نشانهای نظامی در مبلهای راحت و گرانقیمت لمیدهاند از رشادتها، دستاوردها، نقشهها و فریبهای زیرکانهشان در جنگ میگویند و روزنامهنگاران و عکاسان شرح دلاوریهای آنان را در عکسها و برنامههای تلویزیونی گزارش میکنند. خاطرات جنگ را کهنهسربازها و آسیبدیدگان جنگ روایت میکنند. آنها با یادآوری هولناکترین رویدادهای زندگیشان، از بارش یکریز باران مصیبت بر خود و همقطارانشان میگویند و اینکه چجور شاهد از دسترفتن همرزمانشان بودهاند و به چشم خود دیدهاند که رزمندهای به خاک افتاده یا زیر باران ترکش و خمپاره متلاشی شده است. خاطرات جنگ را مردم کوچه و خیابان میگویند هنگامی که بمبافکنها را بر فراز آسمان آبی دیدهاند که چجور بر خانهها، مدرسهها و بیمارستانها بمب و موشک میاندازند. هرکسی که با چشمهای گشاده در چشمهای سرخ و فراخ جنگ نظر کرده باشد، حرفی برای گفتن دارد و اگر صاحب آن چشمها کودکی باشد، دریافتهایش از این بلای خانمانسوز بسیار ژرفتر و تکاندهندهتر از دیگران است. کمتر روایت مستندی هست که بازتابدهندهی خاطرات و دیدگاههای کودکان دربارهی جنگ باشد و «آخرین شاهدان» نوشتهی سوتلانا آلکسیویچ نویسندهی برندهی جایزهی نوبل ادبی یکی از آن روایتهاست.
آخرین شاهدان مجموعهی ۱۰۱ خاطره از جنگ جهانی دوم است. آلکسیویچ با بازماندگان جنگ گفتوگوهایی ترتیب داده و بعد روایتهای آنان را که هنگام جنگ کودک بودهاند با زبانی روشن و هنرمندانه در مجموعهای مستندنگارانه منتشر کرده است. آلکسیویچ کوشیده است تا با زبانی ساده رویدادها و مصیبتهایی را که این کودکان از نزدیک لمس کردهاند داستان کند. نثر بیپیرایه و بهدور از داوری او باعث شده تا حوادث نقلشده در عین باورپذیربودن، تکاندهندهتر و تلختر جلوه کند.
هرکدام از روایتهای این کتاب را میتوان داستان کوتاهی از جنگ و بر جنگ نامید. این خردهداستانها را زنان و مردانی روایت کردهاند که حالا بسیاری از آنها دیگر زنده نیستند اما هنگامی که کودک بودهاند از نزدیک شاهد ویرانیها و قحطیهای ناشی از جنگ بودهاند. جنگی که ۷۰ میلیون قربانی روی دست بشریت گذاشت و دامنههای آن بسیاری از مناطق جهان را تحت تاثیر قرار داد، از زاویهی دید کودکانی که هیچگونه درکی از سیاست و الزامهای بیمعنی جنگ ندارند، تکاندهنده و هولناک است. آنان که در معصومیت محض شاهد قربانیشدن غیر نظامیان، ویرانی خانهها و شهرها و آوارگی مردم بیپناه بودهاند نتوانستهاند تا پایان عمر خاطرات تلخ و آزارندهی آن تجربه را از یاد ببرند و بسیاری از آنها در روایتشان به این نکته اشاره کردهاند. آخرین شاهدان بدون آنکه ذرهای در دام کلیگویی و شعارمحوری اینجور یادداشتها بیافتد، با نگاهی بیطرفانه و در سکوت مطلق روایتها را به یادداشتهایی کودکانه تبدیل کرده و همین است که این کتاب در دستهی یکی از مهمترین آثار ضد جنگ قرار گرفته است. هر خوانندهای با هر دیدگاهی که به مسائل اجتماعی داشته باشد، بیگمان میتواند با خواندن این کتاب، ویرانی و تباهی نسلها را در پدیدهی نحس جنگ ببیند و خود داوری کند که بشر از اینهمه کشتار و نابودی چه طرفی بسته است. بسیاری از یادداشتهای این کتاب یک داستان مینیمال بسیار تاثیرگذار است که در آن موقعیتی داستانی با اشاره به جزئیات صحنه و شخصیتپردازی استادانه شکل گرفته است. در روایت نخست به نام «او از نگاهکردن به پشت سرش میترسید…» از «ژنیا بلکویچ» ۶ ساله، کودکی شاهد آخرین خداحافظی پدر با مادرش هنگام عزیمت به جبهه است. ژنیا اینجا چون دوربینی است که پنهانی خداحافظی پدر و مادرش را تماشا میکند و تصویر عجیبی که از رفتن پدرش میدهد از جمله تصاویر فراموشنشدنی کتاب است:
«…پدر و مادرم فکر میکردند ما خوابیم ولی من کنار خواهر کوچکم دراز کشیده بودم و خودم را به خواب زده بودم. دیدم که پدر مادر را طولانی میبوسید، صورتش را، دستانش را و من شگفتزده از اینکه او قبلا هرگز مادر را اینطور نبوسیده بود. آنها در حالی که دست هم را گرفته بودند وارد حیاط شدند. پریدم پای پنجره. دیدم مادر دستش را دور گردن پدر حلقه کرده است و رهایش نمیکند. پدر مادر را از خود جدا کرد و شروع کرد به دویدن اما مادرم دوباره خودش را به او رساند و پدر را گرفت و چیزی را فریاد زد. آنوقت من هم شروع کردم به فریادزدن: »بابا! بابا!» برادر کوچکم واسیا و خواهرم هم بیدار شدند. خواهر کوچکم تا دید من گریه میکنم او هم داد زد: «بابا!» همه به طرف ایوان دویدیم: «بابا!» پدر ما را دید و همینقدر یادم هست که فقط سرش را با دستانش گرفت و رفت… میدوید. او از نگاهکردن به پشت سرش میترسید…»