محسن توحیدیان ▪️
نگاهی به رمان «یاکوب فونگونتن» نوشتهی روبرت والزر بهترجمهی ناصر غیاثی
روبرت والزر، نویسندهای است که پس از گذشت ۶۲ سال از مرگش هنوز چندان که باید او را نمیشناسند. نویسندهی نابغهای که بر بزرگانی چون کافکا، والتر بنیامین، هرمان هسه و روبرت موزیل تاثیر گذاشت و هرکس که با جهان داستانی کافکا آشنا باشد، با خواندن آثار والزر به نمونههایی غریب از وهم و خیال و ابزورد میرسد که سایهی بلندش بر ادبیات پس از او سنگینی میکند. والزر که پس از یک خودکشی نافرجام، به آسایشگاه روانی بردندنش، بیست و سه سال تمام، روزهای دراز تیمارستان را به پاککردن حبوبات و ساختن پاکتهای کاغذی گذراند و چیزی ننوشت تا جهان ادبیات را از سیر در جهانهای حیرتانگیز و تکاندهندهاش محروم کرده باشد. او که شیفتهی پیادهرویهای شبانه بود، سرانجام در یکی از همین شبگردیها در برف جان سپرد. هرمان هسه دربارهی او گفته است: «اگر والزر صد هزار خواننده میداشت، جهان جایی بهتر و دلپذیرتر میشد.» کافکا بارها والزر را ستایش کرده و سوزان سانتاگ فکر میکند هستهی اخلاقی هنر والزر، انکار قدرت و سلطه است. بسیاری والزر را حلقهی مفقودهی بین برنت کلایست و کافکا میدانند.
نخستین بار روبرت والزر را علیاصغر حداد با ترجمهی رمان «دستیار» به خوانندگان فارسی زبان معرفی کرد. از میان بسیاری از شعرها، نمایشنامهها و داستانهای او تنها یاکوب فونگونتن، دستیار و بچههای تانر به فارسی ترجمه شده است. ترجمهی ناصر غیاثی از یاکوب فونگونتن، ترجمهای دقیق و خواندنی است. مترجم توانسته لحن پیچیدهی رمان را که آمیختهای از طنز، سبکسری و ابزورد است به زبان فارسی منتقل کند. از آنجا که والزر به سوییسی-آلمانی مینویسد و از ساختن واژههای تازه ترسی ندارد، ترجمهی دقیق کتابش خلاقیتی میخواهد که مترجم را به واژهسازی و آسانگیری در پیروی از قراردادهای زبانی وا میدارد و میتوان گفت که نسخهی فارسی رمان هم چنین پیچیدگیهایی را در خود دارد. هرمان هسه دربارهی زبان یاکوب فونگونتن میگوید: «والزر در این رمان با زبان برخورد محترمانهای دارد. مثل رفتاری که با یک دوست بسیار محترم اما نزدیک داریم.»
برادران کی در سال ۱۹۹۵ فیلمی بر اساس یاکوب فونگونتن ساختهاند به نام «انستیتو بنیامنتا یا رویایی که مردم به اسم زندگی میشناسند».
یاکوب دانشجوی یک مدرسهی شبانهروزی به نام بنیامنتاست. ساختار رمان بر اساس یادداشتهای روزانهی او شکل گرفته است. یادداشتهایی که تاریخ ندارند و با توصیف مدرسه، شاگردان، مدیر و معلم آن آغاز میشود، ذرهذره و به دقت و حوصلهی یک قطرهچکان، خواننده را به اندرونی پر رمز و راز مدرسه میبرد که بازتابی از جهان مرموز یاکوب است. همهچیز این مدرسهی غریب را هالهای از انزوا، بیخبری و یأس اشرافی فرا گرفته و هیچکس نمیداند دانشآموزان بسیار مودب این مدرسه سرانجام چه چیزهایی میآموزند و پس از دوران مدرسه، جز مشاغل موهومی که مدیر مدرسه، آقای بنیامنتا برایشان دست و پا میکند، به چه دستاورد دیگری در زندگیشان میرسند. گویی مدرسهی بنیامنتا زهدانی است که تنها در ذهن یاکوب ساخته شده و کسانی که از مدرسه به بیرون قدم میگذارند، تنها از رویاهای آشفتهی او اخراج میشوند و این خود اوست که در نهایت تا به ابدیتی موهوم با مدیر مدرسه، رفیق تازهیافته و دیوانهاش آقای بنیامنتا رهسپار افقهای غریب و اثیری رویا میشود.
من عاشق احمقها هستم. متنفرم از همهی موجوداتی که میخواهند همهچیز را بفهمند و از فرط دانش و بامزگی میدرخشند و همهجا جا خوش کردهاند؛ به گونهی وصفناپذیری بیزارم از این نابهکارها و کارکشتهها. اتفاقن در همین یک مورد، پیتر چقدر خوب است. البته خیلی دراز است. آنقدر که میشود از وسط دو نیمهاش کرد.
انسجام این رمان حیرتانگیز را لحن خونسردانه و رویکرد ملالآور یاکوب به پیرامونش به وجود آورده است. از زمانی که او لب به سخن میگشاید، خواننده میداند که باید و به ناگزیر تمامی علت و معلولهای استعاری شکلگرفته در ذهنش را دور بریزد و در این نوشتار محترمانه و حزنانگیز به دنبال منطقهای از پیشآماده نگردد. بنیامنتا مدرسهای نیست که یاکوب به آنجا بیاید و روزگاری را به تحصیل علم و دانش بپردازد. این مدرسهای است که دیوارهایش را شکلی از مالیخولیا و اندوه فلسفی روبرت والزر شکل داده است. مدیر مدرسه، آن مرد محترم و ریشوی فیلمهای آلمانی نیست که ارادهاش، قوانین آهنین و بدون تغییر شبانهروزی باشد. او یکی از سایهها و نقابهای یاکوب-والزر است که به شکل مردی منحط و دوقطبی متجلی شده و دوشیزه بنیامنتا نه معلمی پیرو اصول آموزشی که آنیمای روان پریشان یاکوب است و سرانجام باید در دالانها و اتاقهای تاریک مدرسه در مه سنگین چهره بپوشاند. مدرسهی بنیامنتا از یک پارادوکس مطلقا انسانی شکل گرفته است: آنجا جایی است تا جوانان را برای مشاغل آینده بپروراند و از هرکدام آنها مردی منظم و اجتماعی بسازد، اما نتیجهی چنین آموزشی، یاکوب است؛ موجودی وهمناک که علیه نظم جهان شوریده است. هیچ سطری از رمان والزر، احساس جنگی علنی علیه ساختارها را به خواننده نمیدهد اما شرح سیر انفس شخصیتی چون یاکوب در حقیقت نوعی اعلان جنگ علیه ساختارهای قدرت، نظامهای آموزشی و تربیتی و جهان فرو رفته در روزمرگی ملالآور است. گمان بر این است که پوستهی فریبندهی چنین اثری بتواند خواننده را مجاب کند که در حال خواندن یک داستان شوخیوارانه با چاشنی وهم و رویاست، اما جدیت نهفته در ذرهذرهی شخصیت یاکوب و واکنشهای بیقیدانهاش به تمام چیزها، خوانندهی زیرک را به لایههای زیرین این رمان پیچیده میکشاند. برای فهم جهان راوی تنها کلیدهایی از اسطوره و روانشناسی کفایت نمیکند. خواننده میبایست خود را به نوعی ناهشیاری و شعف ناشی از خواندن یک اثر ادبی ناب بسپارد و اجازه دهد تا یاکوب فونگونتن روزها و شبهای مدرسهی بنیامنتا را قطرهقطره به ناآگاهش سرازیر کند. تصاویر و شخصیتهای این رمان تا همیشه با خواننده میمانند و در او به شکل نوعی تجربهی فرامادی به زندگی و گسترش خود ادامه میدهند.