اگر در شبی برفی از خانه بیرون رفتید و در یکی از خیابانهای تاریک یا کورهراههای روستایی، مردی را دیدید با پالتوی خاکستری بلند و کلاهی که از برف و اندوه سنگین است، بدانید که او روبرت والزر است. او بیآنکه رد پایی بر برف بگذارد، در خیابانها، جادههای پرتافتاده و پسکوچههای گمنام راه میرود. اگر او را افتاده در برف دیدید بدانید که مرده است و او همان مرد مرده در برف، در آن اولین رمانش، «بچههای تانر» است. بچههای تانر آخرین کتابی است که از والزر به فارسی درآمده. با مصیبتهای پاییز و درد دندان خواندمش. علی عبداللهی آن را از آلمانی ترجمه کرده و پیشگفتار خوبی هم برایش نوشته که اهمیت کار والزر و سیر کار نویسندگیاش را نشان میدهد. برای خوانندهای که این سه کتاب را خوانده باشد، خواب و ماخولیا رنگ دیگری دارد. والزر نسبت خواننده را با چیزها تغییر میدهد. مثل آدمی که نمیخواهد این کار را با خودش یا دیگری بکند. و غریب است، غریب است ز بالاست خدایا. این سهگانه غریب است و ز بالاست و یکی از آنیکی عجیبتر. برای خواندن بچههای تانر، عادت چند کتاب خواندن را کنار گذاشتم. هر کتاب دیگری میتوانست حریم برفی والزر را ذوب کند. دیگر دستم آمده بود. با خواندن آن دوتای دیگر. باید میگذاشتم او چنان که در شبی برفی راه میرود، تک و تنها کتاب ذهن عجیبش را ورق بزند. صدای دیگری نباید جنون معصومانهی او را میآلود. و همینجور شد که دیدم تشنهام و رابطهای در ذهن من پیدا شده که میخواهد خودش را دوباره در دستیار، یاکوب و تانر گسترش بدهد. بهگمانم کتابها همینجوری مقدس میشوند. با تصرف خواننده بهنام جانوری که میخواهد در خانه بماند. دراز بکشد و تمام روز ورقخوردن کتابی را روی سینهاش تماشا کند. از نزدیکترین فاصلهای که در آن عشاق میبوسند یا گلوی قربانی را به تیغهی کارد میشناسانند.