محسن توحیدیان ▪️
(تمام بخشهای مرثیه را از ترجمهی احمد شاملو برداشتهام.)
این مرد همان کسی است که بزرگترین شعر ادبیات اسپانیولی برای او سروده شده است. همان مردی که دربارهی او گفته شده:
«…برای بعدها میسرایم
چهرهی تو را و لطف تو را
کمال پختگی معرفتت را
اشتهای تو را به مرگ و طعم دهان مرگ را
و اندوهی را که در ژرفای شادخویی تو بود
زادنش به دیر خواهد انجامید
خود اگر زاده تواند شد
اندلسی مردی چنین صافی
چنین سرشار از حوادث
نجابتت را خواهم سرود
با کلماتی که مینالند
و نسیمی اندوهگن را که به زیتونزاران میگذرد
به خاطر میآورم…»…
نام این مرد «ایگناسیو سانچس مخیاس» است. گاوبازی که در بازنشستگی تصمیم میگیرد پا به میدان گاوبازی بگذارد. میگویند همان دم که او میخواهد به جنگ ورزا برود، بوی شمع سوخته به مشام میرسد و کرکسی بزرگ و «گشوده بال» بر آسمان میگذرد. پیران و جهاندیدگان این را نشانهی مرگ میگیرند و ایگناسیو را از ورود به میدان باز میدارند. و میگویند لورکا که چند هفته پیش از مرگ ایگناسیو از کسی شنیده است که ایگناسیو میخواهد دوباره به میدان گاوبازی برگردد گفته است: «او با این کار قدم در دهان مرگ میگذارد». اما ایگناسیو، یکی از بهترین گاوبازهای تمامی دورانها به این هشدارها اعتنا نمیکند با اینکه خودش میداند گاوبازی ۴۳ساله است و چابکی گذشته را ندارد. حالا او روی رکاب مانع در انتظار اولین گاو نر بعدازظهر، یعنی «گرانادینو» از مزرعهی آیالا نشسته است. او بهجای دومینگو اورتگا به میدان گاوبازی رفته است. چندان هم از ته دل چنین خطری را به جان نخریده است چون میداند که اگر اتفاقی بیافتد، میدان گاوبازی مانزانارس درمانگاه درست و حسابی ندارد.
ورزای خشمگین شاخش را در ران ایگناسیو فرو میکند… رانی با شاخی مصیبتبار… او را که جراحتی عمیق برداشته از میدان بیرون میبرند، اما زخم کاری است و خونریزی شدید… قانقرایا میرسید از دور، در ساعت پنج عصر… زخم چنان ژرف است که تصمیم میگیرند او را به مادرید بفرستند اما آمبولانس آنقدر دیر میرسد که پا دچار قانقاریا میشود. دو روز بعد، ایگناسیو میمیرد. لورکا که در گرانادا است، از راه دور از رویدادی که برای دوستش پیش آمده خبردار میشود اما بهخاطر وحشتی که همیشه از رویارویی با چهرهی مرگ داشته است، به دیدن ایگناسیو نمیرود. ایگناسیو شبانه میمیرد اما لورکا که مرگ ایگناسیو او را سخت در هم شکسته است، در بخش اول مرثیهاش ساعت مرگ گاوباز را پنج عصر مینویسد. خودش دربارهی ترجیع «در ساعت پنج عصر» میگوید احساس میکرده این ساعت مرگ متافیزیکی ایگناسیو است و چیزی در ذهنش مثل ناقوس این ساعت را مدام اعلام میکرده است.

ایگناسیو مردی ماجراجو، عاشقپیشه و دوستدار ادبیات بود. او در سویل محفلی برای ادای دین به لوئیس دوگونگور بهراه انداخت که همان زمینهای برای پیدایش نسل ۲۷ شد. او از همین رهگذار با شاعرانی چون گارسیا لورکا و رافائل آلبرتی آشنا شد. مرگ او برای لورکا ضربهای سنگین بود. لورکای ۳۶ساله، در اوج خلاقیت هنری، با شنیدن خبر مرگ ایگناسیو نوشتن مرثیه را آغاز کرد و هفتماه زمان برد تا آن را به پایان برساند. با اینکه مدتها بود بهخاطر تمرکز بر نوشتن درام، از نوشتن شعر خودداری کرده بود، مرگ ایگناسیو او را ناگزیر به شعر برگرداند. در ۱۲ مارس ۱۹۳۵ برای نخستینبار آن را در سالن تئاتر اسپانیایی خواند. او روی صحنه رفت و خواست که چراغها را خاموش کنند. بعد دست در جیب کاپشنش برد و چند برگه بیرون کشید. با بالا بردن دستش فرمان سکوت داد و بعد شروع به خواندن کرد: در ساعت پنج عصر… درست ساعت پنج عصر بود… تماشاگران از شنیدن مرثیهی لورکا با آن صدای سحرانگیز به وجد آمدند. رافائل مارتینز نادال سالها بعد دربارهی آن شب میگوید: «یادم میآید فدریکو فریاد میزد و روی میزها مشت میکوبید و میخواند: و درهم خرد کرد انبوهی مردم دریچهها و درها را، در ساعت پنج عصر! جای تعجب ندارد که مردم آن شب همه دیوانه شدند.»

مرثیهای برای ایگناسیو، مرثیهای در نکوهش مرگ است. لورکا در این شعر، سنت قرون وسطایی شعر عاشقانه را با شعر آوانگارد قرن بیستم بههم میآمیزد. چهار پارهی مرثیه به یک سمفونی میماند که در آن دو موومان نخست نیرومند و خشن و دو پارهی پس از آن اندوهناک و آرام است و با زمزمه و نجوا بهپایان میرسد.گویا لورکا در مرگ ایگناسیو، درخشش مرگ خودش را میبیند، چرا که یک سال پس از آن خود نیز به دست فالانژهای هوادار فرانکو کشته میشود.
ایگناسیو در این مرثیه چهرهای پیدا میکند همسنگ قدیسان. لورکا سیمای این گاوباز بازنشسته را به هیئت انسانی تصویر میکند که محکوم به پنجه در افکندن با سرنوشت است. چهرهی انسانی که باید و به ناگزیر با مرگ رو به رو شود و در آن نبرد نابرابر تنهاست… نمیتوان فضای رازآمیز مرثیهای برای ایگناسیو را بهآسانی رمزگشایی کرد. خود لورکا بارها وقتی از او دربارهی بخشهایی از این شعر پرسیدهاند پاسخ داده است که معنایش را نمیداند. یاد حکایتی از «ابونواس» شاعر بزرگ عرب میافتم که شعری با این مضمون سروده بود: «ساقی به من شراب بده و بگو که این شراب است.» خود ابونواس معنای شعرش را و اینکه چرا ساقی باید به کسی که شراب مینوشد بگوید که این شراب است را درک نمیکرد. میگویند او زمانی در گذر از کنار مکتبخانهای میشنود که استاد معنای همین شعر را از کودکان مکتبی میپرسد و یکی از کودکان چنان جوابی به استاد میدهد که ابونواس را برجا میخکوب میکند؛ «وقتی شراب مینوشیم، ذائقه مست میشود، وقتی بویش میکنیم، حس بویایی مست میشود، وقتی آن را میبینیم، حس بینایی و وقتی جام را در دست میگیریم حس لامسه مست میشود، پس تنها حس شنوایی باقی میماند و اگر ساقی نام شراب را بیاورد، آن هم مست میشود!»… فرایندی ناخودآگاه در نوشتن شعر روی میدهد (صد البته نه هر شعری) که خود شاعر هم بهدرستی در جریان تمامی آن قرار نمیگیرد. همین نکته شاعری مثل اخوان را وا میدارد که آن را «شعور نبوت» بنامد. اما اسمش هر چه باشد، رویداد مهیبی است که شعری به بزرگی مرثیهای برای ایگناسیو میآفریند که تا همیشه در راز و ابهام شانه خوابانده است. شعر پر رمز و رازی سرشار از استعارههای غریب که در حقیقت داستان رویایی انسان با حقیقتی بهنام مرگ است.
«برو ایگناسیو
به هیابانگ شورانگیز حسرت مخور
بخسب
پرواز کن
بیارام
دریا نیز میمیرد…»
میگرید برای ایگناسیو سانچز مخیاس
خوانندهی بزرگ فلامنکو، انریکه مورنته چند ماه پیش از مرگش در ۲۰۱۰ آلبومی منتشر کرد به نام «میگرید برای ایگناسیو سانچز مخیاس». مورنته که خود از دوستداران شعر لورکا بود، در این آلبوم بخشهایی از مرثیه را بازخوانی کرده است. فضای موسیقایی قطعهی نخست آلبوم به نام «زخم و مرگ» که بازخوانی نخستین بخش مرثیهی لورکا به همین نام است، یادآور موسیقی کلیسایی در دفن مردگان است و ترجیعبند A las cinco de la tarde (در ساعت پنج عصر) در سراسر آن چون صدای ناقوسی در زمینهی آواز کُر به گوش میرسد. صدای کفزدن، پا کوفتن و کاخُن، ریشههای اسپانیایی حادثهی مرگ ایگناسیو را یادآوری میکند.
در قطعهی دوم به نام «غایب از نظر» که بخش چهارم مرثیهی لورکاست، موسیقی از فضای کلیسایی دور، و به پائولوهای موسیقی فلامنکو چون سیگیریاس نزدیکتر میشود و مهمتر از آن، متن شعر در مرکز قرار میگیرد. در قطعهی نخست به خاطر تکرار سطر «در ساعت پنج عصر»، شعر در فرمی موسیقایی غرق شده و جلوهای آمبیانسی به خود گرفته است اما در این قطعه صدای مرکزی از آنِ شعر لورکاست:
«نه گاو نرت باز میشناسد نه انجیربن
نه اسبان نه مورچگان خانهات
نه کودک بازت میشناسد نه شب
چرا که برای ابد مردهای…»
قطعهی پایانی آلبوم، تکرار «زخم و مرگ» است بدون موسیقی. تنها صدای مورنته به گوش میرسد که مرثیه را با خروش و خشم آواز میکند و ترجیعبند «در ساعت پنج عصر» اینبار به ضربات دادخواهی بر دیوار سرنوشت میماند.
هرسه بخش این آلبوم را میتوانید اینجا بشنوید: