محسن توحیدیان ▪️
هر قرار عاشقانهای تنشستن است در چشمهی انتزاع. در قراری که میگذارند، زمان و مکان را به عنوان دو پایگاهِ بروز میگیرند اما هر دو عنصر در تجرید محض به هم میپیچند. عشق از آن رو لمسناپذیر باقی میماند که در پیوند دو انتزاع اتفاق میافتد. عشاق زمانهایی را برای دیدار نشانه میگذارند که انعکاس گذرای آنها در جامهی خط و شماره روی تقویمها و نمایشگرها افتاده است و از زمانِ در گذر نشانی نیست. نمیتوان با کالبدی هرقدر سوزان از عشق در زمان ماضی قدم نهاد و پرتو ستاره بر مکانی میتابد که پیش از این فرو ریخته است. معشوقه میتواند با مسلسلی پرخشاب به دیدار عاشقانه بیاید. میتواند کلاهخودی به سر داشته باشد از جنگهای صلیبی. عاشق بیقرار میتواند سوار بر کمر دلفینی و با شکستن پنجرهها به قرار عاشقانه گام بگذارد. آن دو میتوانند چون فرشتگانی دیدار کنند که اندروا ماندهاند بر مزار قدیسان. وجود چندان خیالگونه است که تنها میتوان آن را در زمان مطلق شناسایی کرد. هر قرارِ دیداری خروج از گرانشِ هیچ است. عشاق دیوارهای واقعیت را با تعیین قراری عاشقانه ویران میکنند و از این رو آنان جنگجویانِ شکستپذیرِ زمانِ ابدیاند. عشاق در هر دیدار به انتزاعِ دلپذیر جهان مردگان در میآیند. آفتابی که بر پوست آنها مینشیند، آفتاب مطلق است. لامسه و گردبادهای دوار، مطلقاند. ملافهها، آینهها و بوسهها مطلقاند و هنگامی که بدرود میگویند، به زنجیرهای قاعده باز میگردند.
دل به بادی سپردهام که بر مزارع ویران میگذرد. زیستن بر سیلاب ذهن چنین است. خانهای را به دوش میکشم که ملاط کاغذها و کلمههاست. از دشتهای آزاد محروم ماندهام. گل هرزی بر زبان جویبار میخشکد. زیستنِ جانور چنین است. پرتو ستاره شانهام را نشان میگذارد. دوستانِ اندک، خمیرِ اندوه، اشکی که لیوانها را پر میکند. زیستن در شهرِ زندگان چنین است. نه نفرین و نه آفرین، چنین مغاک تابندهای سزاوار بدرود است و بس.