محسن توحیدیان ▪️
▪️«اینور بین ما، یعنی توی مردم ولوله بود، آنور وسط کوچه زنه داشت برای خودش یواشیواش زبان میزد به نمک. بعد سرش را بلند کرد. انگار یکهو چیزی یادش آمده باشد. با چشمهاش بین جمعیت گشت. نمیدانم دنبال چی میگشت. بعد با سر اشاره کرد که بیا! گفتم من؟ گفت بیا! یکی از پشت سر دست گذاشت روی شانهام گفت برو ببین چه مرگشه؟ دو قدم هل خوردم جلو. نگاه به مردم کردم، نگاه به زنه کردم. گفت بیا جلوتر! نگفت. با دست نشان میداد. دستش را اینجوری تکان میداد که یعنی بروم نزدیکش. النگوهاش صدا میکرد. هل خوردم جلو. چپم را نگاه کردم ببینم کی دارد هل میدهد از راست هل خوردم. تا به خودم آمدم دیدم ایستادم جلوش. مچم را دو دستی گرفته بود. بوی لجن میداد.»
▫️گناه به هیئت مسخ بروز میکند. آدمها در عکسهای مادر اِسی به شکل گرگ، گربه یا روباه مسخ شدهاند و کسی نمیداند پادافره کدام گناه در آوردن دُم یا سُم است. راوی، پسربچهی مدرسهای کنجکاوی که خودش رازی بزرگ را به شلوار میکشد، پیجور زنانی است که گربه یا گرگ زائیدهاند و یا در استحالهای غریب به روباه یا موجودی ناشناخته بدل شدهاند. سرانجام شب بیخوابی برای او صبح میشود تا اسی عکسهای کشرفته از حاجخانم را برایش بیاورد و او به چشم ببیند که چطور زنان گناهکار به موجوداتی نیمهانسان و ترسناک تغییر شکل دادهاند. اسی اما با راز مخوف دیگری آمده است؛ پیدا شدن پدرش. پدری که او را هرگز ندیده است. نشانی پدر را زنی مسخشده در ازدحام و ولولهی جماعت به او داده است. اسی که نمکهای نذری حاج خانم را برای پخشکردن میبرده، خودش را شانه به شانه به مرکز ازدحام میرساند و روباه-زن زنجیرشده را میبیند که استخوانی را از میان زبالهها به دندان میکشد. زن از اسی نمک میخواهد و مردم کیسههای نمک دستش را به طرف زن میاندازند. زن به نمکهای پخش آسفالت زبان میزند و وقتی نمک اسی میگیردش، نشانی پدر گمشدهاش را که در برج خاور زندگی میکند به او میگوید. پارهی اصلی داستان در دشت خاور و بین امامزاده و برج میگذرد. جایی که راوی برای اولین بار دستهای ناقص اسی را بدون دستکش میبیند و ماجرای ملاقات با زن زنجیری را از زبان او میشنود. آنها در بوی تعفنی که سراسر دشت را برداشته است به درون برج میروند و به دنبال اوسا خاور پدر اسی میگردند. نقص عضو، از دست دادن انگشتها، بدن و مسخ موتیفهای داستان برجاند. پدر راوی که انگار نجار است، چهار انگشتش را از دست داده است. اسی چهار انگشت دارد. مردی که در دشت خاور در راه بازگشت به خانه جملهای بیمعنی را به راوی میگوید، یکی از پاهایش کوتاهتر است و زن مسخشده وقتی مچ دست اسی را چسبیده است از او میخواهد تا خوب به آدمهای دور و برش نگاه کند؛ «اینها را ببین! بقیه را نشان کرد گفت: اینها همه زیربتهای هستن. لباسهاشون بره کنار، همینجور سُم و دُم بیرون میریزه.» جهان راوی را خارخار دم کوچکی شکل داده است که دارد آرام آرام پایین کمرش ورم میکند. کودکی که باید معصوم باشد، بی که بداند تاوان گناه پدرش را میدهد و اسی محکوم به کشف رازی دوزخی است که مادرش از او پنهان کرده است. گناهی که به هیئت اوسا خاور که در حقیقت همان پدر راوی است در دشت بویناک گم شده است. نقص عضو به عنوان علامتی از گناه به نسلهای بعد منتقل میشود و چون صد سال تنهایی مارکز به شکل دُم بروز میکند. داستان با بازگشت راوی و اسی به شهر تمام میشود. تکه استخوانی را به هم پاس میدهند و در زمینهی صدای اذان میخوانند: «اوسا خاور سر چال دشت/ مشغول حول و حال و گشت».
برج داستان کوتاهی است که از عناصر داستان نوجوان استفاده میکند اما تکنیک روایی درخشان، توصیفات حسی و دقیق و فکری که در لابلای ظرائف آن موج میزند آن را به روایتی تکاندهنده بدل کرده است. راوی از زمانی که داستان در شب بیخوابی او آغاز میشود تا زمانی که به درکی مبهم از مسخ و گناه میرسد، سه مرحله را از سر میگذراند؛ از تصویر ذهنی شبی که تا صبح خواب «جک و جانور» میبیند به عکسهای مادر اسی از آدمهای مسخشده میرسد و در مرحلهی سوم با روایت اسی از برخورد با زن زنجیری، به درون عکسها پا میگذارد. این سه برخورد با سه تصویر شاکلهی اصلی روایت را ساخته است اما به قدری ظریف به کار رفته است که سخت بتوان در خوانش اول به ساختار آن دست پیدا کرد.