محسن توحیدیان ▪️
▪️ «باید قبول کرد که ما در یک شهر کارگری زندگی میکردیم. هر کارخانه ده طبقه داشت و دیوارها پر از شیشه بود. عصر که کارگرها میرفتند، اسکلت عظیم ماشینهای ریسندگی و بافندگی، چوببری و چینیسازی از پشت شیشهها پیدا میشد و نور سرخ و تپندهی آفتاب روی آنها میتابید. من نفسم میگرفت و پنجرهی اتاقم را میبستم. خانههای ما در شرق بود. یک در آهنی بزرگ و یک حیاط وسیع شنی که تا دوردست میرفت. (من هیچوقت تا پایان آن حیاط نرفتهام) خانهها مثل قارچ از زمین روئیده بود و ساختمانها به قیف شبیه بود. از پایین باریک و به تدریج پهنتر میشد. به بالا که میرسید فضای نسبتن زیادی میگرفت. آنقدر که نور آفتاب نمیتوانست بتابد و شهر مثل زمهریر سرد و یخزده بود. ما همیشه توی یک فضای خاکستری که بوی آهن زنگزده میداد نفس میکشیدیم. خانوادههای کمجمعیت در طبقههای پایین زندگی میکردند و طبقات بالا مال خانوادههای پرجمعیت بود.»
▪️ خانههای قیفمانند بلند، کارخانههای ده طبقه و پوشیده از پنجره که نمیگذارند نور آفتاب به زمین برسد و پیردختری تنها که در طبقهی آخر خانهای بزرگ به همراه پدرش ابدیتی موهوم را زندگی میکند. داستان انگار پارهای از یک رمان بلند است. این فضاها و بستر پرورده از توصیفات دقیق نمیتواند به ناگاه ناتمام بماند. چیزی انگار ناگفته میماند یا اگر بهتر بگویم یک زندگی پس از پایان داستان مفقود میشود. راوی که تداوم نسلها وقفه و سکوت است در جنگلی سیمانی در ناکجا در عصری مدرن و سیمانی زندگی میکند و تنها کسی که میتواند در زندگی یکنواختش جنبشی بیندازد، پسر عینکی همسایه است. او که تنها کتابخوان آن منطقه است به اتاق راوی میآید، روی زمین کنار تخت او مینشیند و کتابهای کتابخانهاش را میخواند. پسر در غروبی دلگیر ساطور و یکی از کتابهای راوی را برمیدارد و وقتی راوی و پدرش وحشتزده از خانه بیرون میروند، ساطور را در دستان مردی خونآلود میبینند که از گودال ذبح شتر بالا میآید. باد کلاه پدر را به دوردستها میبرد و شهر دودکشها راوی را به لرزه میاندازد. عصر قربانی استعارهای دیریاب برای ورود به عصر مدرن است اما به شکلی پارادوکسی بازگشت به عصر بدون آتش هم هست. کارگرانی که در فرودست و در اعماق شهر بیآفتاب روز و شب میکنند و خرافه تنها ریسمان اتصال آنان به زندگی است، مردمان شهر بیآفتاباند. داستان مختصری است که فرصت را به تمامی به فضاسازی و توصیف داده و با از بین بردن کدهایی که باید خواننده را به کشف استعارهها برساند، روایتی موهوم و مالیخولیایی ساخته است: «حرف زد وقتی حرف میزد حس میکردم که دیوارهای اتاق به هم نزدیک میشوند. سرم گیج میرفت و حالم به هم میخورد. گفت: شوپنهاور چجور آدمیه؟»
خون در جامعهی سنتی رمزی است برای رسیدن به تعادل. خونریزی کجاوهی تقدیر را که همیشه کج دار و مریز پیش میرود متعادل میکند تا شادمانی نتواند به آسانی مصائب را فراخوانی کند. قربانی لطمهای است که آدمی به مال و تصمیم خود میزند تا شادکامی بیاندازه را در نظر تقدیر از رونق بیندازد. پسر همسایه که کتاب میخواند و باید آدم روشنفکری هم باشد، ساطور را از راوی میگیرد و با خطابهای شتابزده دربارهی ریختن خون رگانش در غروبی دلگیر غیبش میزند. داستان هجویهای است بر جامعهای اسیر خرافات و زنجیرهای خودساخته. بر انسانی که او را با همان زنجیرها یکراست وارد دنیای مدرن و صنعتی کردهاند و به همین خاطر نمیتوان سیمای بدوی او را به چیز دیگری پنهان کرد.