صادق عباسی ▪️
گاهی اتفاقات عجیبی در زندگی آدمها رخ میدهد که نگفتن آنها بهتر. اتفاقاتی که زندگی را به دو بخش تقسیم میکند. قبل از آن و بعد از آن. من به این نتیجهی شگرف رسیدهام که دو بخش نیست. در مورد خودم صادقانه میگویم که زندگیام بعد از آن حادثه شروع شد.
در آن زمان تنها یک دلخوشی داشتم.اینکه با وجود سختی کار و مشکلات زندگیام، هفتهای یک بار کوه میرفتم. کوه را از کارم دزدیده بودم. از استراحتم قرض گرفته بودم. تمام هفته سپری میشد و به روز تعطیل میرسید.با سپیدهدم آن روز عصیانم را در کوله میریختم و تنم را از کوه بالا میکشیدم. بدنی که چندان نسبتی هم با من نداشت. بدنی که همسایه بودیم یا همکار شاید. گاهی که توی آینه به هم زل میزدیم هر دو از وصلت بیزار بودیم و ناچار. اما همیشه اینطور نبود. گاهی میشستمش. از گرما وسرما دورش میکردم و حتا او را با خود به کوه میبردم.
آن روز بیهیچ توقفی به قله رسیدم که باران گرفت. به غاری که نزدیک قله بود پناه بردم و آتش افروختم. باران بیشباهت بود به خودش. دستی دانههای الماس بر کوه میافشاند پس هر دانه الماس که بر زمین میخورد آب باران میشد. نمیدانم چه شد که در آن غار همهچیز یادم رفت.
درد دندان یادم رفت. کوتاهی قدم و بلندای کوه یادم رفت. شغلم و تمامی مشکلاتی را که در شهر داشتم فراموش کرده بودم. ساعتم در جایی از کوه گم شده بود، روی زمین نشسته بودم و شعلههای آتش روی صورتم موج میانداخت. در بیرون باران بیداد میکرد و باد زیرکانه بوی باران را با خود به درون غار میآورد. آرامش تمام وجودم را تصرف کرده بود که صدایی شنیدم، صدا مازاد بر تمام صداها بود. با هیچیک مخلوط نمیشد. نه با صدای باران نه باد و نه حتا رعد. به در غار خیره بودم. صدا داشت به سمت غار میآمد، نمیدانم چرا به ساعتم نگاه کردم که رد سفیدی از نبودش بر دستم گذاشته بود. در آن چند لحظه تا ورود او من تمام صداهایی را که تا آن روز شنیده بودم در ذهنم مرور کردم اما این صدا بوی آشنایی نداشت، پس به ناچار به انتظار نشستم که نزدیک و نزدیک و نزدیک. نه، نه من نترسیدم وقتی او وارد غار شد با آن هیبتش. او آنقدر دراز بود که چند دقیقه طول کشید که به داخل بخزد. نور پولکهایش به سقف غار میخورد و سپس پرههای نورانی روی سقف غار میرقصید که تازه فهمیدم رنگش طلاییست. حالا کنار هم بودیم.
با کدام شهامت به چشمهایش زل زدم؟ که محیط آشنایی داشت، رنگش طلایی بدنش چشم را میزد. شعلهی آتش در چشمانش تخم گذاشته بود در هر چشم یک آتش، حالا صدای باران را نمیشنیدم. صدای باد نمیآمد. باران در سکوت زمین را بوسه میزد برای من جهان در سکوت شناور بود.
حتما با جنبش او به خودم آمدم به دور خودش میپیچید و نفس میکشید. در تقلا بود که پوست از سرش جدا شد. سر جدیدش برق میزد. پوست کهنه عقبتر رفت. صدای نفسش بلندتر شد که من هیزم بیشتری به اتش سپردم. پیچ و تاب میخورد و عرق بر پیشانی من مینشست. نفسم را حبس میکردم او باز به خود میپیچید. پوست سرش عقبتر رفت. حالا نیمی از بدنش از آن حفاظ خارج شده بود. عرق از سر و روی من میبارید. در بیرون رعد و برق زد. نورش به داخل غار پیچید و شرمسار شد از این همه آتش. نور که داخل غار بود او همچنان از لباسش بیرون میآمد. صدای هرت از هیمه بلند شد که شرارهها به پرواز درآمدند. در غار آتشبازی به پا شد. حالا پوست به کناری افتاده بود. خسته بودم و راضی. در کنار من و آتش چمبره زده بود. بوی دود و تازگی باران مخلوط بود که خورشید حجاب از ابر برداشت. نور به داخل غار دمید. پس نور آتش بیرونق گشت. به من نگاه کرد و سر کلاف از چمبر باز کرد. لباس کهنهاش را کنار من گذاشت و از غار بیرون رفت. رد طلایی از جای عبورش به جا ماند. از فرط خستگی روی زمین دراز کشیدم و به خواب رفتم. سرمشق رویا تونلی بود که در آن به سمت جلو لیز میخورد. تونل پیچ و تاب میخورد و من پیش میرفتم. در تمام طول سفر به گردههای زرین آغشته بودم.
چشمها را که باز کردم آتش تمام شده بود اما داخل غار تاریک نبود. نوری از رد او باقی بود و لباس کهنهاش که کورسویی میزد. لباس کهنهاش را در غار گذاشتم و به راه افتادم.
تاریکی هوا اطمینانم را از گام برداشتن باعث نمیشد. نسیم بازیاش گرفته بود. به هر سو میرفت و بیخبر بر میگشت. صدای چشمه در تاریکی شنیده میشد. جانوران شبزی ترانه میخواندند. شب عبور داشت و سنگین نبود. صدای خروش رگهایم را میشنیدم. ستارهها روی سرم نفسنفس میزدند و شب را کوچ میدادند. کولهام سبک شده بود. چشمه گلویش را جر میداد و آواز میخواند. کنار چشمه نشستم و صورتم را بردم توی آب که سردیش تیغ کشید به پوستم. دهان باز کردم و حجمی از آب را فرو بردم. چند دانه شن هم پایین رفت. دوباره آب خوردم و نفس کشیدم. پس ایستادم. شهر در زیر پایم بود. لبریز از نور و آسمان در تصرف ستارگان و او چشم را میزد. حالا به نزدیکی قله رسیده بود. با خودم گفتم امشب قله چراغانی میشود.