محسن توحیدیان ▪️
▪️ نویسندگان خام، از بازنگری در آنچه نوشتهاند طفره میروند. این حقیقتی است که آن را در ساعت چهار و بیست و هفت دقیقه فهمیدم. داشتم رمان نویسندهای بااستعداد را میخواندم و از اینکه توانسته است چنین سازهی باابهتی بسازد، غرق خوشی بودم که ناگهان آن صدای مرموز را شنیدم. صدایی شبیه صدای چلیکچلیک اما زبرتر یا صدایی شبیه صدای کشیدن یک باریکهی سمباده روی سطح سیمانی است. وقتی این صدا را شنیدم، ترسی آشنا سراغم آمد. اشتباه نمیکردم. صدای ویرانی بود. این صدا را میشناسم. عمری این صدای فریبنده و مهیب را شنیدهام. صدایی که اغلب آن را با انسجام فرمی که روی میز دست و پا میزند یکی میگیرند، اما من آن را نشانهی فساد کلمات میبینم. یک صفحه بعد، آن سازهی مارپیچ و شیشهای روی سرم آوار شد و خردهشیشهها و تکههای بتن مسلح، اتاق و بعد تمام خانه را پر کرد. گوشی را برداشتم و به نویسندهی جوان گفتم این ساختمان زیبا همین حالا در هم شکست و فرو ریخت و این ویرانی هیچ گناه من نبود. و اگر میتوانی نگاهی به آن بینداز. اما آن نویسنده که بیدار و هشیار بود و عضلات تودهای منسجم داشت، نمیخواست باور کند که دستسازش در وزش یک گردباد ساده در هم شکسته است و حالاست که پلیس، نیروهای آواربرداری و تجسس خانه را اشغال کنند. بله. او از اینکه دوباره سراغ رمانش برود طفره رفت و هیچ به فکر انباشت ویرانی در خانهی کوچک ما نبود.
□ ایدههای برقآسا انرژیهای مهیب دارند اما خود در چشمبههمزدنی ناپدید میشوند. میتوان با آنها هزاران خانه را روشن کرد و گرم نگاه داشت. آنها میتوانند میلیونها زندگی دیگر بسازند. و دستگاهی هست که میتواند ایدهها را به زندگی بدل کند. دستگاهی که خون و اشک میخورد و دود و کلمه بیرون میدهد.