محسن توحیدیان ▪️
لنی ریفنشتال، نابغهی سینما، هشت فیلم ساخت که از آن میان فیلمهای «المپیا» و «پیروزی اراده» شهرت او را به بیرون از مرزهای آلمان کشید. هر دو فیلم محصول دستگاه پروپاگاندای حزب نازی به رهبری گوبلز بودند. کسی که سینما میفهمد میداند ریفنشتال در این فیلمها چه کرده است. از بخت بد، زنی چون لنی که میتوانست چون بیلی وایلدر یا فریتس لانگ، خودش را از محدودهی نازیسم بیرون بکشد و فیلمهایش را در امریکا بسازد، نه تنها به دستگاه هیتلری خدمت کرد که ارتباط نزدیکش با هیتلر و گوبلز، آیندهی حرفهای او را سادهتر از چیزی نوشت که باید میشد. خودش در اولین فیلمش، «نور آبی» که جایزهی نقرهای جشنوارهی ونیز را برد، بازی کرد و بازی تحسینبرانگیزش هیتلر را بهسوی او کشاند. آشنایی با مرد اول حزب، او را به مهمترین شخصیت هنری دستگاه تبلیغاتی هیتلر بدل کرد و او خود نیز آن مایه هنر داشت که در آن دستگاه پیچیده درخشش آغاز کند. نوآوریهایش در پیروزی اراده، اگرچه در ستایش و بزرگنمایی دستاوردهای نازیسم بود، تا آن زمان در تاریخ سینما سابقه نداشت. لنی یک قرن و یک سال زندگی کرد و درست تا آن یک روز آخر، ننگ همکاری با نازیسم را چون داغی چرکین به پیشانی کشید. خیلیها او را به دادگاه بردند تا محکومش کنند. منتقدان سینما چندان به او نپرداختند. تهیهکنندگان هالیوود به او روی خوش نشان ندادند و پس از پایان جنگ، تا آن سالهای آخر عمر نتوانست فیلمی بسازد. او که در نوجوانی میرقصید، بازی میکرد، فیلم میساخت، مینوشت، تدوین میکرد و عکس میگرفت، حالا نه بدن و امیدی برای رقصیدن داشت و نه امکانی برای فیلمسازی یا بازیگری. جریانهای مسلط سینمایی بازیاش نمیدادند و درگیریهای حقوقی تکراری روزبهروز او را از چیزی که بود دورتر میبرد. سالها خاموشی و انزوا میتوانست از لنی جنازهای بسازد که تمام روز در تراس بنشیند و روزنامه بخواند تا یک روز کالسکهی مرگ دم در خانهاش بایستد، اما او بیکار ننشست و در صدسالگی، آن آخرین فیلمش، «برداشتهای زیر آب» را ساخت.
لنی بزرگترین کارگردان زن قرن بیستم بود و اگر از بد روزگار گذارش به کوی بدنامی نمیافتاد، میتوانست یادگارهایی بزرگ بهجا بگذارد. او زنی بود که مرزی برای جاهطلبیهایش نمیدید و این خواسته را بهروشنی با چسبیدنش به نازیسم نشان داده بود. نماهای لو-انگل و غرور آفرین پیروزی اراده هم نشان میدهد که ریفنشتال ارادهای بزرگ برای برداشتن گامهای بلند داشت اما او برای پرواز، هراسانگیزترین ستیغها را برگزیده بود. نیچه تمثیلی عجیب دارد از چلاقی که میل به بالا رفتن از قلهای بلند را دارد و به همین خاطر سوار بر الاغی راهوار خودش را به قله میرساند غافل از اینکه پای لنگش هم با او بالا آمده است. هنگامی که پیروزمندانه از الاغ پیاده میشود، پایش میلغزد و به اعماق دره میافتد. لنی بالا رفته بود و آن بالا همآوردی نداشت، اما نقصان بزرگش را هم با خودش بالا برده بود.