محسن توحیدیان ▪️
▪️ دیدم که میبوسند. بر گذرگاه نسیان، زیرِ سایهیِ مرگ. صدای چیدن یک دو خوشه آمد. به ایوان رفتم و تماشا کردم. در پناه آپارتمانها، زیر شانهی خمیدهی هرهها و در نظارت گلدانها. تنگ در آغوش هم با چشمانی فراخ، وحشتزده، تبدار، و ستارهی تاریک در کارِ تبخیرِ زمانها. دو زمانِ بههمتنیده، دو جهان متوازی، بر قرار عاداتی که آدمیزاد میشناسد. در خلوص شب آبان و بهزیر پرتوهای کشندهی بهرام. به چشم دیدم که میبوسند. بعد، مرد در کاپشن سیاهش به تاریکی برگشت. سپوری از شکاف دیوار سر کشید. زن ایستاد. مرد که دور شد، سپور جارویش را به دیوار تکیه داد و به زن که لبهایی خیس داشت، پرتقال کوچکی تعارف کرد. زن پرتقال را برداشت. آن را در جیب پالتویش گذاشت و وقتی کلید را در قفل در میچرخاند، سپور به تاریکی پشت شمشادها رفته بود.
▪️ از عادات مرگ است که در بوسه بروز کند. بوسه، فریبی آزموده است و زادنِ هر نوزاد، شکفتنِ مرگ است. هنگامی که دو زمان متوازی به هیئت مردی و زنی به هم میپیچند، مرگ در لباسی براق سر میرسد. میوهای تعارف میکند و جاروکشان دور میشود. خیابانها و بسترها، تراسهای خاموش و درختان انبوه را شعاعِ اشارات مرگ روشن میکند. هر بوسهی نازکی که دو زمان بعید را به هم متصل میکند، قطرهای از زوال است که بر پیشانیِ زندگی میافتد. زن، میوهی نوبر را در جیب پالتویش میگذارد و از پلهها بالا میرود. ستاره میتابد و مرد، ناگزیر از ظلمات بیرون میآید.