مهدی عاطف راد ▪️
شعر نیمایوشیج اگرچه شعر «شب سرد زمستانی» و «وحشتنما پاییز» است و اگرچه شعریست تیره و کدر از تصویرهای خاکستری یا سیاه خزانی و زمستانی ولی گهگاهی هم در آن رنگی روشن از بهار رخ مینماید و تصویری رنگارنگ از بهار دیده یا مژدهی فرارسیدن بهار شنیده میشود. نخستین تصویر بهاری شعر نیمایوشیج در «افسانه» جلوه کرد: «عاشق» افسردهدل در درهی سرد و خلوت نشسته و جانش لبریز از حسرت و حرمان است. «افسانه» که وقت لبخندههای بهاران سبزهی جویباران هنگام هنگامهی اوست و هر بزم و رزمی از آنش، برای اینکه اندوه را از دل بینوای عاشق بزداید و در جانش شور و شوقی خیزاننده برانگیزد، به او مژدهی آمدن بهار میدهد و تصویری دلکش از بهار در پیش چشمش ترسیم میکند:
افسانه:
«عاشقا! خیز کآمد بهاران.
چشمهی کوچک از کوه جوشید.
گل به صحرا درآمد چو آتش.
رود تیره چو توفان خروشید.
دشت از گل شده هفت
رنگه.
آن پرنده پی لانهسازی
بر سر شاخهها میسراید.
خار و خاشاک دارد به منقار.
شاخهی سبز هر لحظه زاید
بچگانی همه خرد و زیبا
….
آفتاب طلایی بتابید
بر سر ژالهی صبحگاهی.
ژالهها دانهدانه درخشند
همچو الماس، و در آب ماهی
بر سر موجها زد معلق.
تو هم، ای بینوا! شاد بخرام
که ز هر سو نشاط بهار است
که به هر جا زمانه به رقص است.
تا به کی دیدهات اشکبار است؟
بوسهای زن که دوران
روندهست.»
در شعر «بهیاد وطنم» که نیما یوشیج در سال ۱۳۰۵ در توصیف کوه محبوبش «فراکش» ساخته و در آن به راز و نیاز با این کوه خاطرهانگیز پرداخته، تصویری هم از بهار این کوه ترسیم کرده است:
میرسد چون نسیمهای بهار
دامنت میشود سراسر گل.
میکشی سوی خود ز راهگذار
هر پرنده، چه زیک و چه بلبل.
در اسفند ۱۳۰۸ و در آستانهی فرا رسیدن بهار، نیما یوشیج که در لاهیجان مشغول خدمت آموزگاری بود، شعر کودکانهی «بهار» را برای بچهها سرود:
بچهها! بهار.
گلها وا شدند.
برفها پا شدند
از رو سبزهها
از روی کوهسار.
بچهها! بهار.
داره رو درخت
میخونه به گوش:
«پوستین را بکن
قبا را بپوش.»
بیدار شو، بیدار.
بچهها! بهار.
دارد میرود
دارد میپرد
زنبور از لونه
بابا از خونه.
همه پی کار
بچهها! بهار.
در دو غزل از پنج غزلی که نیما یوشیج در سال ۱۳۱۷ سروده، تصویرهای مشابهی از وضعیت غمانگیزش در فصل بهار ترسیم کرده است: بهار آمده و گلبن شکفته و مرغ در باغ از شوق آواز میخواند، ولی او اسیر دام قفس است و در گوشهی قفس، داغ غم محرومیت از بهار بر دل دارد:
بهار آمد و گلبن شکفت و مرغ به باغ
صفیر بر زد از شوق و من به دام قفس
و:
به گوشهی قفسم داغ از غمی که چرا
بهار روی نمودهست و بوستان در پیش
در رباعیهایش هم نیما گهگاه به بهار پرداخته و از انتظار آغاز شدن بهار سخن گفته است:
گل آتش دل به چهره میپردازد
ابر آبش در سینه همی اندازد
باد از زبر خاک به گل میتازد
من منتظرم بهار کی آغازد.
و با گل نوشکفتهی مجروحدل در فصل بهار گفتگو کرده است:
بشکفت، به گل گفتم: «با دست بهار
ابر از ره «کالچرود» میگیرد بار.»
گل گفت: «مرا زخمی افتاده به دل
گر نشکفم آنچنان، مرا عذر بدار.»
یا از ابر بهار پرسیده و پاسخ شنیده است:
با ابر بهار گفتم: «ای ابر بهار!
بر خاربنان بهر چه بگشایی بار؟»
خندید و گریست ابر و گفت: «ای غمخوار!
در پیش عطای ما چه گلزار چه خار.»
یا پرسش ابر بهار از گل و پاسخ گل به او را نقل کرده است:
گفت ابر بهار با گل: «ای شاهد باغ!
از خونت بر جبین که بگذاشته داغ؟»
گل گفت: «دلم چو با زبان گشت یکی
زینگونه برافروخت مرا همچو چراغ.»
در یک رباعی تغزلی، با نگار محبوبش درد دل کرده و گفته که بی او گریان و زار چون بیماران تبدار است ولی با یادش خندان است و با فکرش در باران و گل و توفان تعب، دارای بهار است:
میگریم بیتو همچو بیمار به تب
میخندم با یاد تو چه روز و چه شب
باران و گل است و من بهاری دارم
با فکر تو در این همه توفان تعب
در رباعی تغزلی دیگر نگار ماهرخسارش را پیغامرسان روز بهار دانسته و سرشار از گلهای بهاری:
آمد برم آن نگار چون ماه تمام
کز روز بهار با تو دارم پیغام
پرسیدمش از حال گل، آورد عتاب:
«با اینهمهام گل، چه بری از گل نام؟
نخستین «شعر آزاد»ی که در آن نیما یوشیج از بهار سخن گفته، شعر «میخندد»، سرودهی سال ۱۳۱۸ است. در این شعر او نگار زیبایش را به بهاری خنده بر لب شکفته تشبیه کرده که در پایان زمستان رخ مینمایاند:
میآید، گیسوان آویخته
ز گرد عارض مه ریخته خون
میآید، خندهاش بر لب شکفته
بهاری مینمایاند به پایان زمستان
در منظومهی به «شهریار» که سرودهی سال ۱۳۲۲ است، نیما یوشیج برای رهیافتن بهسوی شهر دلاویزان، به سوی بادهای آهنگپرداز و خرم دور و نزدیکی که پیغامدار بهار نوشکفتهاند، دست مددخواهی دراز کرده است:
دست یازیدم سوی آهنگپردازان خرم بادهای دور و نزدیک
کز بهار نوشکفته بودشان پیغام
و روز دلکش دیدار با شهریار شهر یاران، در آخرین روزهای زمستانی آنگاه که بهار تازه دامن کوهسار را چون اطلس میکند و شقایق در خلوت پنهان کوه خنده در کاسهی دلش میبندد، نزدیک شده است:
از پس این جمله شد نزدیک روز دلکش دیدار
پیش از آنکه بگذرد دوران دلسرد زمستانی
کرد از هرسو بهار تازه چون اطلس
دامن کهسار
و شقایق در نهفت خلوت کوه
خنده اندر کاسهی خون دل خود بست.
سرانجام در شعر «پادشاه فتح» که سرودهی فروردین سال ۱۳۲۶ است، در پاییز وحشتنما، از زبان «پادشاه فتح» مژدهبخش بهار میشود و در دل ارغوان که از بیم آنکه سرمای سختش خشکانده باشد و دیگر هرگز گل ندهد، در فراق امیدهای از دست رفتهاش، خسته و نومید مانده، بهار خندان امید را میشکوفاند و در او گل میدواند:
در چنین وحشتنما پاییز
کارغوان از بیم هرگز گل نیاوردن
در فراق رفتهی امیدهایش خسته میماند
میشکافد او بهار خندهی امید را ز امید
وندر او گل میدواند.