محسن توحیدیان▪️
دکتر حمید مصدق عصر پنجشنبهای تلفن کرد گفت: «امشب قرار است شهریار بیاید خانهی ما. چند نفر دیگر را هم دعوت کردهام، سیمین بهبهانی (طرفهکار غزلسرای شهیر و ارجمند) محمد حقوقی و… تو هم بیا، یعنی میآیم میآرمت.» گفتم ای بهچشم و متشکرم. آمد و رفتیم به خانهی مصدق. شهریار قدرکی دیر آمد. یعنی آوردندش. هنوز هوا سخت گرم بود. شهریار با دو سپید و تمیز ملافه یکی به کمر بسته، یکی بر دوش و سینه و بر حمایل کرده، مثل گاندی، مثل هندیها، آمد با دختر پرستار، دم کپسول اکسیژن، که حالا میدانستم دختر شهریار نیست بلکه پرستار از تبریز همراه اوست (و چه دوست میداشت شهریار را) آن گوشهی اتاق تختی و دشکی برایش گذاشته بودند و دو سه بالش و متکا. دراز کشید و نیمخیز تکیه داد. حالش بدک نبود، فقط گاهی دختر پرستار نفسش را با اکسیژن مددی میرساند. از همه شعر خواست، سیمین، من و… که میرفتیم دم تختش و برایش میخواندیم. او غالبن دست را حایل و خمگر گوش میکرد و گوش میداد. سیمین غزلی خواند و من قطعهای برای او خواندم نه چندان طولانی که پیرمرد (چشم و چراغ ما) خسته نشود. قطعهای به نام «شهیدان هنر» که در کتابم آمده. هم بیت اول و دوم را که خواندم:
بسته راه گلویم بغض و دلم شعلهور است
چون یتیمی که به او فحش پدر داده کسی
بر رخش شرم شفق دیدم و گفتم گویا
از غم من به فلک باز خبر داده کسی…
چشمان گودنشسته و تقریبن خشک آن عزیز گویی براق شد. انگار آبی، اشکی نمیدانم چه، و گفت: «اومید جان، یکبار دیگر، از اول بخوان.» که اطاعت کردم. خواندم. شمردهتر و کمی هم بلندتر که گفت: «هایهای.. بارکالله. بارکالله…» بعد هم باقی ابیات را خواندم. ولی فکر میکنم او پس از همان یک دو بیت اول رفته بود توی عالم خودش و از آخر هم گفت: «چون یتیمی که به او فحش پدر داده کسی… هایهای از دل من گفتهای اومید جان. من هم یتیم شدم، فحش هم بهم دادند…»
(از کتاب بدعتها و بدایع نیما یوشیج | نوشتهی مهدی اخوان ثالث)