محسن توحیدیان ▪️
دقتهایی در شعر سعید صدیق
شعر سعیدصدیق، شعر ویرانی و شكست است. مولفههایی كه پیكرهی اصلی شعر معاصر را ساختهاند و در هر شعر راستین این زمانه میتوان رد پای این مفاهیم را به روشنی دید. چه عصری كه در آن زندگی میكنیم، عصر شكست آرمانهای بزرگ و ویرانی رویاهایی است كه انسان پیش از بمب اتم برای خودش و جهانی كه در آن زندگی میكند تصویر میكرد، اما با برخاستن بوی گوشت سوخته و پیداشدن پشتههایی كه از مردگان به همآمده بود، هر امید و آرمانی به چرك خون و خنازیر آلوده شد و هنر و به طور خاص شعر، آینهی بازتابدهندهی این تصویر مالیخولیایی شد. دو دفتر «من آسمان خودم را سرودهام» و «بیپناهی وطن ندارد» مجموعهی شعرهای سعید صدیق پیش از هر دغدغهی فرمگرایانهای، منعكسكنندهی اندوهی مضاعف از تماشای چنین تصویری است. شاعر این شعرها راوی گذشتههای بر بادرفته، اكنونی مانده و ملالآور و آیندهای موهوم و ناامیدكننده است. توصیف او از چیزها و رویدادها در چارچوب فرمی درخشان به دور از رمزگرایی و نمادپردازی شكل میگیرد. ناظری در شعرهای او حضور دارد كه با فعلهای ماضی و حال استمراری ذهن و محیط پیرامونش را توصیف میکند؛
«با فریاد
به سرما
پرتاب شدیم
در كرباسی از ترانه و رویا
پیچیدندمان»
یا:
«اینجا نیمكتی خالی به صدای رود گوش میدهد
اسبی كه نیست
ابرها را پراكنده میكند
چقدر حواس پریشانی دارد
این میز
كنار این بستر».
وجه توصیفی شعرهای او آنقدر برجستهاند كه اغلب میتوان از دل شعری از او میزانسنی بیرون كشید و آن را به عكس یا نقاشی ترجمه كرد؛
«این رختهای كاهل آویخته از بند
به باد
تعلق داشت
سنگها مال ما بود
پرچمهای نیمهافراشته
به باد تعلق داشت
رودها مال ما بود
ابرها به باد تعلق داشت و گاه
شعلهی «به بیمیلی افروخته»ی كبریتها
مال ما بود
آسمان به باد تعلق داشت
بادها مال ما بود»
یا:
«آنچه عیان میشود
چینابی چند
بر بركهای رام است
حصیر خزهبافِ غلتیده پر بوی جلبك»
یا:
«سبز
زرد
زرد سیر
میآید و میریزد
آجری
سفالی
اُخرایی
بر تكتك برگهایی كه دوستت دارم»…
توصیفهای شاعرانهی صدیق اغلب در قالب فرمی منسجم شكل گرفتهاند كه از دل پیشنماسازی یا دیگر تكنیكهای فرمگرایانه بیرون نیامدهاند. بافت كلام و لحن شعرها به شعر سپید وفادارند و اغلب تلاش میكند تا واژگان تازه نیز ابداع كند:
«آنچه عیان میشود
چینابی چند
بر بركهای رام است»…
صدیق به استعاره و رمز كمتر اشتیاق نشان میدهد و بیشتر تلاش میكند تا با نگاهی عاطفی به پدیدهها آنها را در تشریح سرگذشتی اندوهبار و ملالآور به خدمت بگیرد. در شعر بلند «حدس میزنم، تاریخ هم فقط حدس میزند» سرگذشتی را روایت میكند كه از كودكی آغاز میشود و تا میانسالی ادامه پیدا میكند. شعری روایی كه با نگاهی جزئینگر، حوادث زندگی گذشته را در قالب تصاویری شاعرانه روایت میكند. روایتی كه در سطح توصیف صرف میماند و استعاره یا فرمی بدیع نمیسازد:
«بازوی بیژن را دید میزدیم
كه رویش نوشته بود:
«این نیز بگذرد»
كه پدر شاهنامه را میبست و میگرفت
تاریخ را میداد دستمان…»
یا:
«روی آن میز لعنتی
این امضا
آن لیوان
این دستمال كاغذی
اما گفتگو كردهایم
یك روند
دنیا
گفتگو میبرد…»
و یا در شعر بلند «تقویم» از دفتر «بیپناهی وطن ندارد»:
«اثری از پیكری مانده بود بر ماسهها
پدر میگفت نامهایی مثل اسم شب رد و بدل میشود
شكمپایان سرود میخوانند
سه نخ سیگار مانده است
چیزی راه در گلویم بسته بود»
مارسل پروست، هیچ «سبك زیبایی» را بدون «استعاره» نمیتواند متصور شود و معتقد است كه تنها استعاره میتواند نوعی ابدیت به سبك ببخشد. او در نامهای به كنتس دو نوآی مینویسد: «هنگام توصیف میتوان تا بینهایت و پی در پی از اشیائی نام برد كه در محل توصیفشده وجوددارند؛ حقیقت اما تنها از لحظهای آغاز میشود كه هنرمند دو چیز متفاوت را انتخاب، رابطهی میان آن دو را مطرح و سپس آنها را در حلقههای گریزناپذیر سبكی زیبا محبوس میكند. به همین ترتیب زندگی نیز هنگامی آغاز میشود كه هنرمند خصلت مشترك دو احساس را به هم نزدیك كند، جوهر مشترك بین آنها را در قالب یك «استعاره» به هم پیوند زند و بدینسان آنها را از قید و بندهای زمان دور كند.»
اشیاء و مفاهیم در یك اثر هنری، خاصه شعر، هنگامی از دسترس زمان در امان میمانند كه به رمز تبدیل شوند. استعاره نقابی درخشان و جعلی است كه شاعر بر صورت شعرش میزند تا زمان نتواند ماهیت فناپذیری آن را بهسادگی كشف كند. زمان كه در كار فرسودن و مندرسكردن همهچیز است، در برابر چنین حفاظی ناگزیر از رمزگشایی است و هنرمند كه خود بدلی از آفریدهی خود است به تردستی فرایند رمزگشایی را پیوسته به تاخیر میاندازد. پروست پیوند جادویی دو آویژه را استعاره مینامد. گرهی انتزاعی از مفاهیم كه هم سبك میآفریند و هم از مادهی خام، اثری خلق میكندكه متضمن معنا و هم تأویلپذیراست. این خاصیت سخنگفتن از چیزی و نظر به چیز دیگری داشتن است كه كمینهای از زندگی میسازد كه میتواند چون خود زندگی همیشه بپاید و سویههای فرسایندهگی زمان را به مبارزه بخواند.
صدیق در شعرهای كوتاهترش كه فرمهای درخشانتری هم دارند، به این فضای استعاری نزدیك میشود و گاه با شروعی تكاندهنده خواننده را مبهوت میكند؛
«علف از صحرا پیرتر است
علف از صحرا پیرتر است و باور كن»
یا:
«در انبوه كتابها
كتابی كم است
كه نمییابمش در كتابخانهها، كتابفروشیها
همیشه
گاهی
روزی
لحظهای هست
كه كتابی
دور از هر گنجهای
جایی پنهان شده میدرخشد»…
و یا:
«از ما سه تن یكی به بهار نرسید
از ما سه تن یكی نامش را در قبال قرصی نان انگار
گرو میگذاشت»…
فضاهای شعری صدیق بازتابدهندهی نوعی وازدگی، سكون و بیپناهی جمعی است. او بسیاری از شعرهایش را به دیگران تقدیم كرده است. شعرهای دفتر «من فقط آسمان خودم را سرودهام» به ۱۸ نفر و شعرهای دفتر «بیپناهی وطن ندارد» به ۳۲ تقدیم شدهاند. شعرهای زیادی در این دو دفتر با پیشانینوشتی صمیمانه خطاب به دوستی آغاز میشوند و همین نكته «من» فردی شعرهای او را به «ما»یی مشترك كه دردها و مصائب مشترك دارند بدل میكند. «شادی» یكی از كلیدواژههای شعر اوست. مفهومی انتزاعی كه شاعر و آن «ما»ی متكثر كه در هیئت خانواده و رفیق بروز میكند در جستجوی آن است و یا آن را از دست داده است:
«بپرسم از مادر
این شیشهی عمر كیست هر شب پدر از آن مینوشد
شادی همان لحظه بود و بس
در برق چشمان اندوهگین تو»
یا:
«این بود كه پرتاب میشدم وسط زنگی
كه شادی
در تقسیم نفسكشیدن جستجو میكند»
و یا:
«شاید شادی در همین بود كه نمیدانستیم:
همه خواهیم سوخت»…
نبود شادی كه باری از معناهای كودكانه بههمراه دارد برآیند جامعهای است كه در چند توفان اجتماعی سیاسی زیر و رو شده است. جامعهای كه ارزشها و هنجارهایش در چندنوبت وارونه شده و شخم خورده است و مجالی به بالیدن آرام نسلهایش نداده است. بارقههای امیدی كه در شعر شاعرانی چون شاملو میتوانست احتمال رسیدن به آزادی و ثبات اجتماعی باشد، با تیرهتر شدن شرایط اجتماعی سیاسی و در محاقبردن روز به روز فرهنگ، در شعر شاعران بعد از او به كلافی سر در گم و بنبستی بیفریاد بدل شده است. با نگاهی آماری به شعر فارسی بعداز انقلاب میتوان بسامد واژگانی كه با باری از خودویرانی، ملال و ناامیدی شرایط جامعه را توصیف میكنند به دریافت دقیقتری از این واریاسیون بدانجام رسید.
در شعر صدیق كه مورد بحث است، درخشانترین فرمها و زیباترین تصویرها هنگامی بروز میكنند كه این تصور شكست و تلخكامی به اوج رسیده باشد:
«آدمها
پنجرهها را میسازند
دیوارها
كوچهها را
باورها
میدانی شهرها را
و راهها و بیراههها
شاید ملتی را
از شهر ما فقط كوچهها مانده است
از وطن
مرزها و مشتی علف و مرزنگوش و خاطره
با بارانی بیتمام
كه بر موزهای
از دستها و دهانها
یكریز میبارد»
یا:
«به تو ای سنگپاره
در شیب باد
كلبهای كرده بودم:
ارگی رقصان
كه بر قلههای ابر
سر میسایید…
علفی سرگردان
بیگانه
در كرانهی راه
بودی
بر سر گوری»…
شعری از او را دوست دارم به نام «وقتشناسی» كه در دفتر «من آسمان خودم را سرودهام» آمده است:
به بوق بیدارباش كوچهها میخندم
به عابران سحرخیز
و تیكتاك مغلوب برج شهر
به تیرهای برق
كه تمام شب خاموش را پاییدهاند
ساعت چند است؟
دست میكشم و لمس میكنم
باران همچنان به بناها آب میدهد
به معابد پژمرده
به صرافخانههای عتیق
به سوسوی دكهها
كه قارچوار چتركی افراشتهاند
به خستگی كركرهها
كه در آمد شد خشك روزها كشاله میروند
– ساعت چند است؟
مینگرم
به سگان شریف از جرب ولگردی
به ژندهپوش خفته در پناهك گاه سیمانی
به ترشح چركابههای كار
به اشتهای خیابانهای آدمربا
كه بر زخم خود لیسه میكشند
ولگرد به ولگرد
بیكار به بیكار
دزد به دزد
من اینخیابانها را میدانم تا كدام شمال مد كردهاند
و از برم جهتهای اصلی را از خلوت خراب خود تا هر كجای شهر
از تكتك میدانهای چشمبسته
تا خاطرهی میدانهای بیمجسمهی مرمر بر مربع سنگی
قدم به قدم
مشروطه به مشروطه
من این شهر تازه دوغابزده را گز كردهام
و حدود معاملههای نهانی
در جغرافیای سلامها
ساعت چند است؟
زل می زنم به او
به وقت شرعی كه در خم اذان رم میكند
به وقت محلی كه كوكوی ناسازش
مخالفخوان آفتاب كوك شده
به صدای مردی كه وقت را میپرسد
به وقتشناسی او
به پاسخی كه میدهم
ساعت نبستهام
و میلرزم
از چیزی كه درونم زخم میگشاید
از قرارم
كه تپش میگیرد
از خونی كه به چهرهام میدود
چرا كه در استوای جانم
یاختهها
همه بر مدار ساعتی بیقرار
وقت را لو دادهاند
چشم میبندم
قلبم را خاموش قلم میزنم:
وقت برای چهكس؟
چشم كه بگشایم
او به قرن خویش بازگشته است. (مرداد ۶۷)
وقتشناسی شعری روایی است كه ساختاری شبیه به داستان كوتاه دارد: كسی از راوی ساعت میپرسد و او تا مچ دستش را برای دیدن ساعت لمس كند، تصاویر عمری زندگی در شهری كوچك و ملالانگیز را از نظر میگذراند. ساعتهای میدانهای شهر از كار افتادهاند. باران میبارد و مردی كه از راوی ساعت میپرسد، مردی سحرخیز و وقتشناس است كه به اوقات شرعی اهمیت میدهد. ترجیعبند «ساعت چنداست» به ذهن راوی حضور پرسشگرانهی مرد را اخطار میكند، اما او هنوز در آبهای حسرت و اندوه غوطه میخورد و آخرین ساعت چند است مرد او را به پاسخ وامیدارد كه بگوید «ساعت نبستهام». راوی از مرد میپرسد وقت را برای چه كسی میخواهد و مرد كه ذهن راوی را نمیشناسد، او را در باران تنها میگذارد. در این شعر همهچیز متوقف شده است. باران در شعر صدیق رمزی است برای سكون و توقف. در شعر موزه كه پیشتر آوردم، باران بر آدمهایی میبارد كه فقط دست و دهاناند. آدمهایی كه در جایی بیرون زمان شب و روز میكنند، چیزهای بیهوده میسازند، بیهوده عشق میورزند و پیوسته از یكدیگر زمان را میپرسند. بارش یكریز و ملالانگیز باران وقتی ساعتهای شهر از كار افتادهاند و میزانسن برابر چشمهای راوی همان میزانسنی است كه ادبیات اجتماعی دهههای ۳۰ و ۴۰ فارسی را شكل داده است. فضاهایی بوف كوری كه در آن آدمها بهشدت تحت تسلط محیطاند و نمیتوانند تغییری در آن بدهند:
«مینگرم
به سگان شریف از جرب ولگردی
به ژندهپوش خفته در پناهكگاه سیمانی
به ترشح چركابههای كار
به اشتهای خیابانهای آدمربا
كه بر زخم خود لیسه میكشند»
یا:
«دست میكشم و لمس میكنم
باران همچنان به بناها آب میدهد
به معابد پژمرده
به صرافخانههای عتیق
به سوسوی دكهها
كه قارچوار چتركی افراشتهاند
به خستگی كركرهها
كه در آمدشد خشك روزها كشاله میروند»
توصیف بیوقفهی محیط پیرامون و اكنونی كه استمرار دارد، شعر صدیق را به آثار اكسپرسیونیستی در سینما و ادبیات نزدیك میكند. او پیوسته از دور و برش تصویر میدهد و این نشان میدهد كه این محیط است كه او و آن «ما»ی متكثر را كنترل میكند و تغییر میدهد و او از خود فردیت روشنی برای دخالت در این ساز و كار ندارد. بارانی یكریز و بیوقفه بر دكورهای از ریختافتاده و غمانگیز شعر او میبارد و كسی كه از او ساعت میپرسد، مردی است مربوط به ۱۴ قرن پیش. مردی خارج از زمان كه برای راوی جزئی از تقدیر ناگزیر و تغییرناپذیر است.