ترجمهی صنعان صدیقی ▪️
بختیارعلی از شاعران و روشنفکران جدی و دگراندیش نسل سوم کردستان عراق است که در نوشتههایش همواره پرسشهایی اگزیستانسیالیستی و جامعهشناختی دارد. کشف تصاویر غریب و ناب در فرمی تازه، متفاوت و عمیق و همچنین مضامین جدی که از دغدغههای اصلی انسان مدرن است درونمایهی آثار او را میسازد.
در جست و جوی یک واژه
من به دنبال واژهای میگردم، واژهای زرین. واژهای که بیآن تمامی واژگان میمیرند، واژهای که بوی آسمان بدهد، واژهای که خدا برای خود ساخته باشد، واژهای که کلید همه کتابخانههاست، واژهای که بدون آن همه دانایان میمیرند. واژهای که کلید همه تاریکی را دارد و درگاه همه قصرهای جادو را باز خواهد کرد، واژهای که بدون آن توشههامان برای هیچ راهی کافی نیست.
واژهای که کشتی همه دریاهاست و قدرت همه بادها.
بدون آن شرابهامان همه زهر است و میوههامان هرگز در باغ نخواهند رسید، بدون آن دستهامان به پرتو خورشید و دلهامان به نور ستارگان راه نخواهند یافت.
تو هم دنبال واژهای میگردی، تا بدان ستارههای گمشده را آواز دهی و کتابهای گمشده را با آن بخوانی. واژهای که با آن کشتیهای غرقشده را از خواب بیدار کنی، و گیاهان مردهی این چمنزار را زنده کنی.
واژهای که مردهها هم بتوانند بنویسند، و بادهای دور هم بتوانند پاسخش دهند، واژهای که گردبادها برای شنیدنش بایستند، و فرشتهها هنگام عبورش به احترام برخیزند.
واژهای که شعر در برابرش به لرزه درآید و بزرگیاش را به آغوش کشد
واژهای که نمیدانیم چیست… میآید و با آمدنش دلها برانگیخته و جان سرشار میشود…
ای بندرِ دوست، ای کشتیِ دشمن
ای بندرِ دوست، ما و کشتی دشمنان غمگینمان در کنار تو لنگر میزنیم.
ما آوازهای تاریک را از بر بودیم، و نیمهشبهامان پر بود از چراغهای پاسبانهای مست تو، آمدهایم که در کنار تو پناهی بگیریم …
ما همه از دشمنانمان گریختهایم… هم ما و هم دشمنانمان.
بر راههای تو با دشمنانمان رو در رو میشویم، و خواهیم فهمید که آنها هم از تیرهای ما بود که گریخته بودند.
دشمن هم ما را خواهد دید و خواهد فهمید که ما نیز غریب و آوارهایم،
کسی را یارای پناهنده شدن به آب نیست … نه، کسی نخواهد توانست.
همه به سوی تو آمدهایم، ای بندر دور و همیشه دور … تا خود را از هم پنهان کنیم
تا خود را از کشتیهامان پنهان کنیم … که همیشه ما را میخوانند و میخواهند بدانند کجا هستیم … و ما هم پاسخ میدهیم: در این سرزمین همهی ما پناهندههای ابدی این روشناییها شدهایم، همهی ما گریختهگان ابدی به سوی پرتو خورشیدیم، ما را بشناس ای بندر، ما را به یاد آرید ای کسانی که بار ناامیدیهامان را با شانههایتان به زمین میگذارید. بشناسیدمان که به چه حسرت به دنبال بخشایشیم. آغوش بر ما بگشا ای بندر، پناهمان ده ای دوست و بنگر که چگونه کشتیهامان همدیگر را نشانه رفتهاند
دروازههایت را بگشای ای بندر … دروازههای بزرگت را بگشای.
تا ما و دشمنانمان در کنار هم بیاساییم
نگاه کن… ما همه از نطفهی سیاه و دریای تاریک آمدهایم.
از موجهای دیوانه، از دریای سیاه و از کشتیهای دشمن گریختهایم.
فروختن
پیش از آنکه باد فراریم دهد، پیش از آنکه دریا روح مرا به کشتیها بفروشد، پیش از آنکه توفان مرا با همه ژرفنای آرامشم از خداوند باز ستاند، برانم که مهربانی و دلدادگی تو را بفروشم و به جزیرههای فولاد رهسپار شوم و در آنجا بمیرم
در بازارها سوداگران بسیاری دیدم، که عشق تو را معامله میکردند، و ترازوهای بسیاری که دلدادگی تو را برایم میکشیدند… ولی هیچکدام خریدار دلدادگیت نبودند. همچون بلبلی که در قفس اسیر مانده است و رهاییش را در خیال اندازه میگیرد، من نیز مهربانیت را اندازه میگرفتم. و اینبار میخواهم مهربانیت را اندازه بگیرم و به شهر و دیاری دیگر روم و در زیر سایهی درختانش بمیرم.
بار دیگر در کوچهها صدایم میزنند که مهربانی میخرند
آنان که در بازارها عشق میفروشند، با من معامله میکردند
اما هیچکدام قیمت مهربانیت را به من ندادند
عزیزم… پیش از آنکه خدا مرا بفروشد و اهریمن باز ستاندم
میخواهم عشقت را بفروشم و به دریایی دور دست روم و به گذشته فکر کنم
اگر برای عشقت خریداری پیدا شود، دیگر از هیچ چیز هراس نخواهم داشت
میخواهم پیش از آنکه بمیرم همگان بدانند که عشق تو آسان نیست
اما هرچه ستاره و یاقوت و سراب نادیده در دریا را به من میدهند
باز، کسی قیمت عشق تو را نمیداند
باز کسی را توان خریدن عشق تو نیست.