محسن توحیدیان ▪️
به گمانم تقرب به مرگ، جلال و ابهتی به چهرهی آدمیزاد میدهد که میتوان نظیر آن را تنها در موزهها و در طبیعت پیدا کرد. تندیسها و سنگوارهها، هر سنگی که بر ستیغ کوهی در انتظار پیدا شدن است و حالتی که یخچالهای طبیعی و دهانهی آتشفشانها دارند، آن ژست قاطع و سرسختانه را تداعی میکنند. چهرهای که نمیخندد و دیگر به تاثیرات زمان، شوخیها، مهرورزیها و غمهای موسمی واکنش نشان نمیدهد، چهرهی مرگ است. باید بتوان بر آن دست کشید و چشمهایش را به روی واقعیت عاری از احساس بست، چرا که آن چهره نوعی از بروز حقیقت است. کسی که بر مرگ زنخ بربسته است، در جنگی نابرابر در برابر حقیقت به خاک افتاده است. سیمای او پس از واقعه، یادگار آخرین نبرد آدمی است. باید آن چهره را به دستمالی فرو پوشاند و در خاک کرد تا پس از آن کسی نتواند آثار آن جنگ مغلوبه را در او تماشا کند. آن چهره، علامتِ حضورِ موقتیِ انسانی است که میخواست بر حقیقت دست بساید اما به کالبدی بیجان بدل شد.
در داستانهایی که میخوانیم و میبینیم، در مرگ شخصیتها جلوههایی غریب از احتمالات مرگ خود نیز پیدا میکنیم. نویسنده آنها را از خون و گوشت و استخوان آفریده و بر هرکدام از آنها پوستی از کلمه کشیده است تا بتوانند در قالب این احتمالات به هستی ما رسوخ کنند. ما در آنها که در فرمهای پیشساخته به هم رسیدهاند، به چشم کمینههایی از خود نظر میکنیم و هنگامی که عاقبت در برابر حقیقت به خاک میافتند، به خاطر میآوریم که ما هم سرانجام روز یا شبی میمیریم. این مرگ میتواند چون مرگ «تاراس بولبا»ی «نیکلای گوگول» یا چون مرگ «مرشد» در «جنگ آخرالزمان» «یوسا» و مرگ «ستار پینهدوز»ِ «کلیدر»، مرگی سراسر حماسه باشد و هم میتواند چون مرگ «سلما» در «رقصنده در تاریکی»، مرگ «نوران» در «روزگار سپریشدهی مردم سالخورده»، مرگ «سانی» در «پدرخوانده» و مرگ «اِما بواری» بهکل بیرحمانه باشد. میتواند نوعی از مردن باشد که «ونهگات» در نهایت خونسردی و بیاعتنایی به کاراکترهایش تحمیل میکند و هم میتواند چیزی شبیه ناپدیدشدن و انهدام ناگهانی باشد. هرچه هست، در تمامی این آینهها آنچه میبینیم نوعی زوال و تجزیهی تدریجیِ همهچیز است. زاری میکنیم، کتاب را میبندیم، صفحات و علائم حضور مرگ را انکار میکنیم، اما او به هیئت حقیقت آنجا نشسته است و به ما یادآوری میکند که با هرکدام از ما به دنیا آمده است.