محسن توحیدیان ▪️
خواب میبینم که در چمنزاری سبز کنار رودخانه نشستهام و به شعری گوش میدهم که از زیر بستر رود بالا میآید. صدا با سکوت سنگریزهها میآمیزد و نشانی از شور دریاها و حباب دهان ماهیها دارد. میگویند آنجا شاعری خفته است و گمان میبرم که او شهید بلخی است. کسی آنسوی رود نشسته است. زنی است با موهایی به رنگ تاریکی. موهایش را آب میبرد. و انگار در تمام روزهای او بادی دلتنگ میوزد و پنجرهها را تکان میدهد. بدنش زیر نور آفتاب میدرخشد. چشمهایش را بسته است. او هم میشنود که شهید بلخی شعری غریب میخواند. این را از سکوت بدنش میفهمم. از خاموشی پوست روشنش زیر شعاع اردیبهشت. اگر کلمهای بگویم، او مجروح میشود. اگر دهان به کشیدن آهی باز کنم، درختان نازک باغش میشکند. او باید سایهی شاعر رودخانه باشد که روی بدن واقعیت افتاده است اما او پیشانی از حقیقت دارد و ماهیها از نوک پستانهایش آب مینوشند. چه شعر غریبی است که با آن چمنزار برمیخیزد. جانوران دور و نزدیک برمیخیزند. درختان تاریک، خط افق را نشان میکنند. سنگریزههای کف رود میدرخشند. راهها و ماهورها برمیخیزند. زن از آنجا رفته است. آن دورها با ظلمت بیکرانه آمیخته است. او باید شعری باشد که شاعر خفته در رودخانه میخواند اما حالا وجهی از ظلمت است.