محسن توحیدیان ▪️
رئالیسم شاعرانه مادری است که چشمها، موهای نیمهتاریک و گونههای پودرزدهاش را به فیلم نوآر داده و اندام خوشتراش و محزونش را از اکسپرسیونیسم آلمانی گرفته است. هر فیلم این سینما که چون ذات سرگردان و جبریاش در گوشه و کنار و به دشواری تمام به هم رسید، ستایش و لعنتی است زندگی به اندوه آلودهی آدمی را. در این سینما امیدی اگر هست، پیشتر آن را به رنج آغشته و کشتهاند. عشق، اندک، صاعقهوار، مبهم و تراژیک است و قهرمان از همان آغاز بر راهی ایستاده که پایان در تباهی دارد. ژان گابن فرشتهی مغموم رئالیسم شاعرانه شمایل باورپذیر کارگری است که بیخبر از ماشین جنگی بزرگ که میخواهد بیاید او، شهرها و چشماندازهایش را صاف کند، با سرنوشتی پارادوکسی دست به یقه دارد. سرنوشتی که ناگزیر نوک یکی از کفشهایش را در جنایت نهاده است. او که نمیتواند شاهد مرگ سگی ولگرد زیر چرخهای کامیون باشد، بهخاطر عشق اسلحه میکشد و میکشد، و خود نیز از پا در میآید. فرشتهی مرگ بهصورت زنی آرمانی بر او ظهور میکند. زنی که میتواند به او یک زندگی ساده و سرشار از شادکامی هدیه کند. همین زن نیک و بیگناه است که در فیلم نوآر به فتانهای اغواگر بدل میشود که از اساس اهریمنی است. ژان گابن، مرد کارخانه، کسی که ما او را سزاوار یک زندگی سعادتمند به همراه زنی زیبا و یک دو جین بچه میدانیم، به انجامی گردن نهاده است که این سینما به او تحمیل می کند؛ او که در پایان هر فیلم به زمین میافتد و جان میسپارد، باید در آغاز فیلم دیگری برخیزد و مسیر نابودی دیگری را بیازماید. گابن با چشمهای روشن، لبهای نازک و دماغ مردانه، نقاب تقدیرگرایی قطعی زندگی بشر است و اگر کسی پایان خوش و سعادتمندانهای برایش بنویسد، به او و تماشاگرش ناسزا گفته است. در این نگاه، بازیگر از پرده پایین میآید، دیوارهی نمایشگرها را میشکند و به عنوان یک شمایل و یک اسطوره که سرنوشت قطعی و رفتار مشخص دارد به زندگی تماشاگر پا میگذارد. گابن میدانست تماشاگر او را در چه نقابی میخواهد و از هرچیزی که میتوانست این نقاب را بیاثر کند، دوری میکرد. معروف است که در قرارداد فیلمهایش بندی را میگنجاند که بر اساس آن در فیلم باید صحنهای باشد که او خروش و خشمش را در یک تگگویی پرشور نشان بدهد! در فیلم درخشان مارسل کارنه، «روز میدمد» هنگامی که از پنجره به مردمی که در خیابان ایستادهاند پرخاش میکند، در حقیقت طناب خطابهی پرشورش را به گردن بینندهای میاندازد که از نمایی لو انگِل شاهد نابودی محتوم اوست. تماشاگری که او را عاشقانه دوست دارد و میخواهد او را بر بالاترین ستیغها و پنجرهها ببیند اگرچه در پنهانترین نقاط ضمیرش نمیخواهد او سر سالم به گور ببرد. خروش دیوانهوار او که در کارکرد دراماتیک فیلم، پلهای بازگشت او به جامعه را ویران میکند، شکایت ازلی ابدی آدمی به کارخانهی تقدیر است. او نمود انسانی است که تنها یک سرانجام به او دادهاند. سرانجامی که نمیخواهد به آن گردن بگذارد و چون میداند که از این سرانجام گزیری ندارد، آن سرنوشت و خدایان نورسیدهی مدرنیسم را به شلاق لعنت و دشنام میگیرد. رئالیسم شاعرانه معجزهی سینما در عصر مدرن است. مذهبی است که پیامبرانش بشارت به جنگ، ناکامی و شکست سرتاسری میدهند.