محسن توحیدیان ▪️
مرا برادری بود
که دل به توفان سپرد
و من ایستادم
تا استخوانهایش
در پیچاپیچ توفان در هم شکند
مرا سگی بود
با پیشانی و عاداتی از رنج
و من ایستادم
تا در رانها و چشمهای سادهاش
سوزن فرو کنند
مرا سایهای بود
سرگردان تاریکی
و من ایستادم
تا لولهی تفنگی رسمی را
بر پیشانیاش بگذارند
*
اسید چگونه میتواند
گلی بپروراند
و گلوله چگونه میتواند سیراب کند؟
از تو میپرسم ای صندلی!
ای چهارپای مسلط
بر مرغزاران کاهل روز
ای پایههایت لرزان
به زیر سرینِ پادشاهان،
مدیران،
جاکشان.
این کدام ستاره است
که بالا میآید
و خانه را خاموش میکند؟
درود و مهر