بهفارسیِ محسن توحیدیان ▪️
پس آدم به حوا همسر خویش بیامیخت و او بار برداشت. هنگامی که قابیل را بزاد، گفت: «به یاری خدا مردی بهدست آوردم!» و روزگاری دیگر، برادر او را بزاد و او را نام، هابیل نهاد. پسران بالیدند؛ هابیل شبان شد و قابیل زمین میکاشت. به موسم خرمن، قابیل از کشت خویش، خداوند را هدیه بیاورد. هابیل نیز خداوند را هدیه بداد؛ نیکوترین نوزادگان گلهی خویش را. خداوند هابیل و پیشکش او را پذیرفت اما قابیل و تحفهاش را نه. قابیل از این به خشم بیامد و غمگین شد. خداوند قابیل را پرسید: «چرا چنین خشمگینی؟ چرا چنین غمگین؟ اگر میکردی آنچه را که نیکوتر بود، پذیرفته میشدی. اگر دست رد بر سینهی نیکی زدی زنهار! گناه بر دروازه کمین کرده و میخواهد تو را به فرمان کشد. اما تو رامش کن و اربابش باش!»
و یک روز قابیل برادر را گفت:
«بیا به صحرا رویم.»
و هنگام که به صحرا رسیدند، قابیل بر برادر بشورید و او را بکشت.پس از آن خداوند قابیل را پرسید:
«برادرت کجاست؟ هابیل کجاست؟»
قابیل پاسخ داد:
«نمیدانم. مگر من نگهبان برادر خویشام؟»
پس خداوند گفت:
«چه کردهای؟ خون برادرت بر زمین مرا فریاد میکند! اکنون زمینی که دهان باز کرد تا خون برادرت را از دستان تو بنوشد، تو را نفرین و تبعید فرموده است. زمین دیگر میوهی خویش با تو نگذارد، هراندازه که سخت بکوشی! پس از این تو آوارهای سرگردان بر زمین خواهی بود.»
قابیل خداوند را پاسخ گفت:
«پادافره من دشخوارتر از آن است که کشیدن توانم! هان! تو مرا از سرزمینم تبعید فرمودی و از حضور خویش. تو مرا آوارهی سرگردان خواستی. هرکس مرا بیابد بخواهد کشت!»
خداوند پاسخ داد:
«نه، هرکه تو را بکشد مناش هفتبار عقوبت خواهم کرد.»
پس خداوند قابیل را نشانی گذاشت تا هشداری باشد هرکس را که سر کشتن او دارد. پس قابیل از حضور خدا بیرون رفت و در شرق عدن، در سرزمین نود ساکن شد.