گفت و گو با روزنامهی بامداد جنوب
وندیداد امین / ۱۳۹۷
محسن توحیدیان، شاعر و نویسنده عضو کانون نویسندگان ایران، متولد ۱۳۶۴ است. نخستین دفتر شعر او به نام «جزیرهای در وهم» در ۱۳۸۱ منتشرشده است. ترجمه گزیدهای از شعرهای والت ویتمن به نام «من والت ویتمنام!» و نمایشنامه «خزیدن مار مفاجا بر کلاویههای آقای اعتضاد» از دیگر آثار منتشرشده اوست. توحیدیان یک مجموعه داستان و یک مجموعه شعر به نام «با دهان مردگان» هم آماده چاپ دارد. او پیش از این دبیر تحریریه ماهنامه رودکی و مربی ادبی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بوده است. لازم به ذکر است «بیگاه» کتابچه تخصصی شعر زیر نظر او و سعید اسکندری منتشر میشود. در ادامه شما را به خواندن گفتوگوی مفصلی که با محسن توحیدیان صورت دادیم، دعوت میکنیم.
▪️ جناب توحیدیان، نخست قصد دارم رجوع کنیم به مصاحبهای که سال گذشته با آقای سعید اسکندری داشتم؛ وی علاوه بر نظرات متعدد، مدعی شد که شعر امروز ایران، تئوریزده است! با این نظر همدل هستید؟
▪️ فکر میکنم منظور از تئوریزده بودن شعر تقدم نظریهها بر شعر باشد. حالتی پیش بیاید که من بنشینم و خودم را موظف کنم که از دل نظریهها فرمولی برای نوشتن شعر پیدا کنم. ما چند دهه است که تا توانستهایم نقد و نظریه ترجمه کردهایم. این واردات هم مثل واردات دیگر زندگی ما را تغییر داده است. ما بیشمار نظریه از آدمهای آن سر دنیا به خورد جامعه ادبی دادهایم و حالا چقدر این واردات بیرویه توانسته ادبیات ما را از روی زمین بلند کند، این را زمان باید معلوم کند اما تا همینجا فکر میکنم آن اتفاقی که باید نیفتاده است. نظریهها در تبیین کار شاعران بهوجود میآیند و این توهم را میسازند که میتوانند فرمول و قاعدهای برای سرودن شعر به دست بدهند. شاعر فرمی خلق میکند که از دال و مدلولهای استعاری به هم رسیده است و منتقد وقتی سراغ این دال و مدلولها میرود. آنها را بنا بر بیشمار متغیری که دستگاه فکری خودش را شکل داده است، میخواهد تفسیر کند.
این نوع رویکرد اغلب ماهیتی استقرایی و منطقی دارد و انتظار میرود که به فرمول یا قاعدهای کلی برسد اما این فرمول و قاعده چقدر میتواند به کار دیگری بیاید یا در فرایند خلق شعر که حادثهای در کلام است، تغییر ایجاد کند؟ دکتر شفیعی چنین فرمولی را در منظومه صدای پای آبِ سپهری پیداکرده و سادگی آن را بهنوعی سطحینگری در بافت کلام مربوط دانسته است اما سوال من این است همه آنکسانی که این فرمول وزنی و آوایی را پی گرفتند، کجا توانستند از آن استفادهای بکنند که حتی اندکی به کار سپهری نزدیک باشد؟ آیزنشتاین در سالهای جنبش مونتاژ بهدنبال مضرابهایی سینمایی بود که مثل نتهای موسیقی عمل کند و بشود با آنها فیلم ساخت؛ یعنی بشود با نتیجهای که از برخورد و همنشینی نماها به دست میآید به فرمولی قطعی برای دکوپاژ رسید. آثار او و ورتوف از این نظر بسیار ارزشمندند اما آن فرمولها کجا توانستهاند بهعنوان مضراب عمل کنند؟ دست بالا توانسته باشند درک سینماگر از پلاستیک اثر و جایگاه مونتاژ را در روایت سینمایی شکل بدهند اما خود بهتنهایی نمیتوانند بهصورت مکانیکی و خود به خودی چیزی بیافرینند. این نشان میدهد که هنر مقولهای نیست که قاعدهپذیر باشد. هنر قاعده میآفریند اما نمیتوان چیزی را از بیرون به آن تحمیل کرد.
نظریهها در تبیین کار شاعران بهوجود میآیند و این توهم را میسازند که میتوانند فرمول و قاعدهای برای سرودن شعر به دست بدهند.
▪️ خود شما در آثارتان، اغلب به فرم نظر دارید یا به محتوا؟
▪️ جدا کردن فرم از محتوا میتواند بسیار بیشتر از آن چیزی که تصور میکنیم تولید خطا کند. به لحاظ نظری شاید بشود بین این دو فرق گذاشت اما در نگاه غایی بهجایی میرسیم که همان معمای معروف مرغ و تخممرغ برایمان پیش میآید؛ نمیتوان دقیق مشخص کرد که در فرایند خلق یک اثر ادبی اول فرم شکل میگیرد یا این محتواست که بهدنبال ظرف میگردد؟ محتوا به شکل فرم بروز میکند و فرم میتواند خود یک ماهیت باشد. اثر ادبی محصول تلاقی شکل و ماهیت است. یک جا این دو به هم میرسند و وقتی این تقارن پیش میآید، دیگر نمیتوان آنها را از هم تفکیک کرد. محل تلاقی کجاست؟ ضمیر شاعر. جایی که مخاطب نمیتواند پیش از آن را، زمانی که فرم و محتوا به شکل ماده خام حضور دارند، ببیند. من از زمانی که شروع به نوشتن کردم ضرورت دستیابی به شکل را احساس کردم. فولکلورها و ترانههای عامیانه که در آنها فرم محتوا را کنار زده و اغلب از معنا تهی کرده مرا به این باور رساند که تنها با فرم و ساختار است که میتوان در برابر زمان ایستادگی کرد. زمان که بزرگترین بناها و زیباترین انسانها را نابود میکند، در برابر یک سازه ادبی که تنها از کلمات ساختهشده است بهزانو درمیآید و این از حیرتهای همیشگی من است.
شما نگاه کنید ترانههای کوچهبازاری یا ترانههای کودکان که اغلب از هر نوع معنا و مفهوم عقلگرایانه یا مضمون عالی تهی هستند، چطور در برابر امواج فرساینده زمان ایستادگی میکنند و هرکسی میتواند با آنها ارتباط بگیرد. چرا این اتفاق میافتد؟ یک دلیل ساده دارد و آن بدنه محکم آن ترانههاست که از فرم و ساختاری قدرتمند و ساده شکلگرفته است. این مفهوم را بگیرید و به ادبیات و هنر در معنای اصیل آن بسط بدهید. گفتم ایستادگی در برابر زمان، صحنهای از فیلم ژان کوکتو، «اورفه؛ خون یک شاعر» به ذهنم آمد. این فیلم را کوکتو با الهام از اسطوره اورفه و سفرش به سرزمین مردگان ساخته است. اورفه در فیلم کوکتو شاعری پرآوازه و معروف است که در جامعه ادبی پاریس جایی که آوانگاردها و یاغیها میپلکند، جایی ندارد. همسر اورفه، اوریدیس میمیرد و اورفه میخواهد برای بازگرداندنش به عالم مردگان سفر کند. اورتهبیس به او میگوید: «انسان نمیتواند به جهان مردگان قدم بگذارد. اورفه پاسخ میدهد: «من بالاتر از انسانم. من شاعرم!» این همان معنایی است که شاعر بهعنوان غایت به آن نگاه میکند. شاعر کسی است که میتواند ورای زمان و مکان حرکت کند و این یعنی جاودانگی.
من ایدههای تباهشده بسیاری دارم. اغلب آنها امروز از دسترس من خارج هستند اما پیوسته خودم را به طنابی نگهداشتهام که به ساختارهای کلامی مربوط است.
▪️ این روند را به چه نحوی سامان میدهید؟
▪️ من بهکندی تلاش میکنم که آن نقطه تلاقی را پیدا کنم. موازنهای که در این حالت پیش میآید نوعی تشخص سبکی به همراه میآورد که اگر درباره شخص من بپرسید، به شما میگویم که بسیار خودم را از آن دور میبینم. من ایدههای تباهشده بسیاری دارم. اغلب آنها امروز از دسترس من خارج هستند اما پیوسته خودم را به طنابی نگهداشتهام که به ساختارهای کلامی مربوط است. بلا بالاش میگوید: «سنگی در پهندشت با سنگ مجسمه میکل آنجلو یکی است.» شما فکر کنید آنچه سنگی ساده را از سنگ مجسمه میکل آنجلو متمایز میکند، شکلی است که به آن دادهاند. چه کسی میتواند شکل مجسمه میکل آنجلو را به خورد سنگ بدهد؟ نمیدانم اما میتوانم مطمئن باشم که همگان نمیتوانند. درست نمیتوانم بگویم چه اتفاقی میافتد که کسی میتواند این کار را بکند و دیگری نمیتواند.
▪️ اساسا اگر از شما پرسیده شود که در جهان موجاموج فعلی، برای چه مینویسید، چه پاسخی خواهید داشت؟
▪️ راستش درست نمیدانم یا دستکم پاسخ روشنی برایش ندارم. اگر بخواهم پاسخی بدهم که کمی نزدیک به حقیقت باشد میگویم که احساس ضرورت میکنم. این ضرورت به شکل اعتیاد به نوشتن بروز نکرده است. هر وقت احساس کردهام که نوشتن میخواسته شکل عادت به خودش بگیرد آن را متوقف کردهام. نوشتن برای من امری حادث است که دلیلش را نمیدانم. میتواند شکلی از شعور برای کشف جهان و خودم باشد. در نوجوانی وقتی شعری نمینوشتم یا روزها بدون نوشتن کلمهای میگذشت چیزی مثل بختک گلویم را میگرفت. زمان برد تا بفهمم که این همان احساسی است که میتواند مرا به نویسندهای حرفهای بدل کند و به شما میگویم که خودم را از حرفهای شدن و حرفهای بودن نجات دادم.
بوکسور یا فوتبالیست میتواند حرفهای باشد اما شاعر نویسنده هرگز. آن قداستی که دیگران در قلم و نوشتن میبینند من در نوعی تجربه و فقدان میدیدم که اول از همه به خودم مربوط بود. گفتم احساس ضرورت؛ شما آدمی را مثل مارینا تسوتایوا در نظر بیاورید. این آدم چرا باید در شرایط قحطی و گرسنگی شدید شعر بنویسد؟ در شوروی زمانی که مجبور میشود بچهاش را بهخاطر اینکه نمیتواند شکمش را سیر کند به نوانخانه بدهد. میدانید که عاقبت از فرط گرسنگی خودش را حلقآویز کرد یا ژان ژنه چرا باید در شرایطی که به خاطر فقر شدید به تنفروشی میافتد نمایشنامه هم بنویسد؟ جز اینکه این آدمها احساس ضرورت میکردهاند؟ در این اوضاع و احوال که ادبیات به شیء تزئینی طبقه متوسط بدل شده است اگر از این حرفها بزنید به شما میخندند. کدام ضرورت؟ باید شعر و داستان بنویسیم که برایمان جشن امضا بگیرند و چند نفر را پیدا کنیم که بر آن چیزها که نوشتهایم یادداشت بنویسند و معروفمان کنند.
آیزنشتاین در سالهای جنبش مونتاژ بهدنبال مضرابهایی سینمایی بود که مثل نتهای موسیقی عمل کند و بشود با آنها فیلم ساخت؛ یعنی بشود با نتیجهای که از برخورد و همنشینی نماها به دست میآید به فرمولی قطعی برای دکوپاژ رسید.
▪️ از نظر شما، یک نویسنده یا یک شاعر با مقولههای امروزی شیک، کاریزماتیک و دهانپرکنی مانند توسعه (پایدار)، اخلاق، جامعه مدنی، آزادی بیان و… در جامعه متلاطم ایران، چطور میتواند روبهرو شود؟
▪️ من معتقدم که هنرمند زمانه ما سخت بتواند خودش را از این مفاهیم دور نگه دارد. هرکسی آزاد است تصمیم بگیرد که در برابر جامعه چه رفتاری داشته باشد اما دغدغه این مسائل داشتن برای هرکسی هزینه دارد. شاعر و غیر شاعر هم نداریم. همین مفهوم آزادی بیان را شما ببینید. این مفهومی است که بر سر آن زندگیها رفته است. مسالهای است که روشنفکر و عامی را درگیر میکند و اگر از من بپرسید، میگویم سنگ بنای مدنیت و دموکراسی آزادی بیان است. شاعر و نویسنده اگر چنین دغدغهای نداشته باشد باید در سلامت کاری که میکند، تردید کرد.
▪️ آقای توحیدیان عدهای معتقدند هنرمند وقتیکه سعی میکند بهصورت مستقیم سیاسی شود، خصوصیت انقلابی خود را از دست میدهد! نظر شما چیست؟
▪️ من معنای مستقیم سیاسی شدن را درک نمیکنم. هنرمند متعهد یاغی و ساختارشکن است و ساختارشکنی او فقط جنبه تزئینی ندارد و بروز اجتماعی هم دارد. گفتم تزئینی بگذارید قدری این موضوع را بازکنم. عصیان و انقلاب علیه نظم موجود زمانی میتواند واجد ارزش باشد که ماهیت عملگرایانه داشته باشد. شما از نویسندهای که حتی در برابر سانسور کتابش خفهخون میگیرد، چطور انتظار دارید در برابر تظلمهای اجتماعی صدایش را بالا ببرد؟ من انتظار ندارم هنرمند برود رزمنده چریکی بشود یا پلاکارد دست بگیرد اما او وظیفه دارد در اثرش این تظلمها را منعکس کند و بالاتر از آن فرمی خلق کند که بازتابدهنده اعتراض باشد وگرنه اثری که از خودش بهجا میگذارد، در بهترین حالت همان آواز خر برفت و خر برفت است. شما چند کتاب میتوانید به من معرفی کنید که این خصوصیت را داشته باشد؟ من یک نمونه در ادبیات داستانی به شما میگویم که جدای از ایرادات سبکشناسانهای که به آن دارم، چنین مختصاتی دارد. «شب هول» هرمز شهدادی رمانی است که من آن را نمونهای درخشان از تعهد اجتماعی اخلاقی نویسنده میدانم. این رمان جامعه خودش را «تحلیل» میکند. نه غر زدن و نکونالهای روشنفکرانه دارد و نه خیال کرده است با کلفتبار این و آن کردن و به در گفتن و دیوار شنیدن اکت سیاسی میکند.
این فقدان و کمبود در شعر زمانه ما بیشتر به چشم میآید که بخش زیادی از آن متوجه اختگی فرم و ساختار شعر ماست. شما ببینید این امواج ویرانگری که هر بار به شکلی بروز میکند، چه بلایی بر سر شکل و شمایل شعر ما آورده است. ببینید این بهاصطلاح پستمدرنیسم بیمزهای که دامن ما را گرفت و ول نکرد چطور از شعر ما جفنگی مناسب محافل علفبازان و بیخردان ساخت. این شعری که تکلیف خودش با خودش معلوم نیست چطور میتواند شعری باشد که تعهد اجتماعی هم داشته باشد؟ این زبانی که خود گویندهاش نمیفهمد چطور میتواند آن تاثیری را بر جامعه بگذارد که شعر شاملو و فروغ گذاشت؟ این شعری که واهمه از قدرت را در لفافه نوعی خودخرانگاری ساختاری و فرمگرایانه پیچیده است، چطور میتواند وقتی میخواهند گردنش را خرد کنند اعتراض هم بکند؟ محال ممکن است آن بابایی که در سکوت میایستد و کاغذی را پاره میکند، بتواند فرمی خلق کند که بازتابدهنده کاستیها و مصائب اجتماع باشد. به زبان ساده بگویم؛ پستمدرنیسم ایرانی با تاکید بیمارگونه بر پلاستیک اثر شعر را به شیء بیخاصیتی تبدیل کرد که با بسیار ایثار میتوان آن را در موزه نگه داشت. در حقیقت پستمدرنیسم ایرانی یکجور پارناسیسم بعد از افول رمانتیسم در قرن نوزده است که هنر را صرفا برای خود هنر و در خدمت خودش میخواهد.
شما جامعهای را به من نشان بدهید که در آن مترجم اینهمه ارج و قرب داشته باشد. جامعهای را نشانم بدهید که در آن برای امضا گرفتن از یک مترجم صف بکشند.
▪️ ادبیات ما با سادهانگاری و سطحینویسی شبهشاعران یا نویسندگان امروز که تعدادشان هم کم نیست، به کدام سرمنزل مقصود قرار است برسد؟!
▪️ ببینید حجم وسیعی از تولیدات ادبی امروز ربطی به ادبیات ندارد. در حقیقت ما با پدیدهای روبهرو هستیم که اسمش را میتوانیم شعر بدون حضور ادبیات بنامیم. درست مثل این است که نقاشی داشته باشیم بدون خط و رنگ یا سینما بدون دوربین یا عکاسی بدون نور. این هم شگفتانگیز است و هم ترسناک. گسترش شبکه و توسعه امکانات و ابزارهای زندگی صورتمساله را برای مردم ساده کرده. ببینید آن وجهه الوهیت هنر و ادبیات که زمانی فقط در انحصار نوابغ و اشراف بود، بعد از عصر مدرن در اختیار آحاد جامعه قرار گرفت. شبکه به هرکس یک رسانه شخصی داده است. تلفنهای هوشمند به هر انسانی یک دوربین برای ثبت و ضبط داده و توسعه فرهنگی و گسترش سوادآموزی دانش ابتدایی خواندن و نوشتن را در اختیار همه ما قرار داده. من با این طرفش مشکلی ندارم اما آسیبهای این توسعه چیست؟ شما میگویید سادهانگاری من میگویم توهم آفرینش که بهمراتب از آن هم بدتر است. این نوعی اعتمادبهنفس کاذب است که سرمایهداری در عصر مدرن به انسان میدهد. به مردم فرودست میگوید: تو دلت میخواهد عکاسباشی؟ بیا. با این گوشی کوچک عکس بگیر یا در همین اکانت مجازیات اکت سیاسی بکن. میخواهی شاعر باشی؟ بیا. این کتابها را بخوان، نخواندی هم چندان مهم نیست اما حرف دلت را به زبان ساده بنویس. میخواهی ماشین شاسیبلند داشته باشی؟ بیا این نمونه تقلبی و ارزان مناسب تو. من میگویم این توهمات فقط منحصر به ادبیات نیست و دامنهاش وسیعتر از این حوزههاست. در حقیقت این خصیصهای است که زمانه ما را شکل داده است. مگر موسیقی چنین شرایطی ندارد؟ مگر سینما وضع بهتری دارد؟ شما به من بگویید جامعه تا بن دندان مبتذل چطور میتواند ادبیات و هنر غیرمبتذل داشته باشد؟
▪️ بهطور قطع دشوارنویسی و پیچیدهنگاریها هم الزاما نشان از یک تفکر عمیق و استاتیک ناب ندارد! گویی دو روی یک سکه هستند!
بله؛ همینطور است. نیچه بهسادگی میگوید؛ آب را گلآلود میکند تا خودش را عمیق نشان دهد. ببینید بخش زیادی از این مساله از خطاب به پروانهها شروع شد. تعداد زیادی از این آدمها گمان کردند با به هم ریختن نظم کلام و توجه صرف به زبان میتوانند فقدان خلاقیت ادبی را جبران کنند. من طفلی بیش نبودم که میشنیدم برای ستایش دیگران از واژه آوانگارد و پستمدرن استفاده میکنند. خودم هم زمانی از اینکه برتون به دوشان گفته است باهوشترین مرد قرن بیستم یا شیطان پستمدرنیسم کیف میکردم یا اینکه طرف برداشته در کافهای مجلهای منتشر کرده به نام برهنگی که همه صفحاتش سفید بوده یا اینکه دوشان سنگ توالتش را بهعنوان اثر هنری به نمایش گذاشته؛ اما حالا از خودم میپرسم که چه؟ همان اولش گفتم که بخشی از این مصیبتها متوجه بحث واردات است. شما جامعهای را به من نشان بدهید که در آن مترجم اینهمه ارج و قرب داشته باشد. جامعهای را نشانم بدهید که در آن برای امضا گرفتن از یک مترجم صف بکشند. باید بپذیریم که اینها مشخصات یک جامعه مصرفی است. این نشان میدهد که چاههای ما خشکیده و خشکاندهاند. سنت ادبی ما تحت تاثیر تشعشعات کورکننده و زودگذر ادبیات غرب عقیم و نارس مانده است. ما در ادبیات هم مصرفکنندهایم. ما دوران شکوه و جلال و این حرفها را در ادبیات هم پشت سر گذاشتهایم و نسلهاست که دیگر خبری از کشف، آفرینش و خلاقیت نیست.
با پایان عصر روشنگری شعر فارسی آن فروغ چشمگیرش را از دست داد. عدهای پیدا شدند که میخواستند برای جامعهای عمیقا سنتی و درگیر مذهب شعر پستمدرن بگویند. جامعه محکوم بود که شعر آنها را بخواند و سر تکان بدهد و اگر بگوید نمیفهم یا این شعر بر من اثری ندارد او را واپسگرا و بیسواد معرفی کنند. بگذارید قدری بدبینتر باشم؛ آن شاعران بهاصطلاح پستمدرن تصمیم گرفتند حالا که نمیتوانند شعر بنویسند، مسیر را برعکس طی کنند و مشتی مزخرف بار شعر فارسی کنند. این تشعشات مخاطب شعر دهه هفتاد را از شعر ناامید کرد.
خواندن دفتر شعرهایی که نشر «چشمه» در یونیفرم منتشر میکند، برایم دشوار و حتی ناممکن است.
▪️ آثار کدامیک از شاعران و نویسندگان خانگی حال حاضر ایران، بهخصوص جوانترها را پی میگیرید؟
من فکر میکنم حالا زمان داوری درباره اشخاص نیست. تنها به این دلیل ساده که ما نسلی در حال رشد و تجربه هستیم. من درباره آنها که آردها را بیخته و الکها را آویختهاند، راحتتر میتوانم حرف بزنم چون آن تجربهها به کمال رسیده. چطور میتوانم از شاعری نام ببرم که در چند کتابش فقط چهار یا پنج شعر قابلتوجه دارد یا داستاننویسی که یک داستان دارد و باقی هرچه نوشته است حرافی و فضاسازی عقیم و بیمورد است؟ میتوانم بگویم چه شعرها یا داستانهایی را دوست داشتهام. خواندن دفتر شعرهایی که نشر «چشمه» در یونیفرم منتشر میکند، برایم دشوار و حتی ناممکن است. چشمه در داستان کمی بهتر عمل کرده و دو داستان درخشان از نویسندگان جوان امروز را از همین نشر خواندهام. نشر هشت و نشر حکمت کلمه هم بهتازگی شعرهای خوبی منتشر کردهاند.
▪️ برای آینده ادبی- هنریتان، برنامه خاصی دارید؟
▪️ من یک مجموعه داستان و یک دفتر شعر به نام «با دهان مردگان» آماده چاپ دارم. با دهان مردگان دومین دفتر شعری است که پس از شانزده سال منتشر میکنم. حدفاصل این دو دفتر، دو مجموعه شعر دیگر میتوانست منتشر بشود که هر دو بار نتوانستم با خودم کنار بیایم و آنها را به همراه یادداشتهای روزانهام سوزاندم. از من بپذیرید که نوشتن دشوارترین کار دنیاست اما از آن ترسناکتر انتشار است. از آن دو دفتر تنها نامهایشان را باقی گذاشتم: «پیراهنم زخم میخواهد ای پاییز» و «پشت چینهای تغافل». مجموعه داستانی که حرفش را زدم، سخت است مجوز انتشار بگیرد اما اگر چنین نشد راهی برای انتشارش پیدا میکنم. باقی هرچه هست ایدهها و آرمانهای بزرگ است که در قالب کاغذها و دفترهای نارس و سترون مراحل زوال را پشت سر میگذارند. در این سالها نوشتن ستونی را در نشریات شروع کردم به نام «سوزنبان». این ستون که اوایل در هفتهنامه «عبارت» منتشر میشد بعد از توقف همکاری من با عبارت به دوماهنامه «برگ هنر» منتقل شد و شکل صفحه به خودش گرفت. سوزنبان اغلب چهار بخش دارد و من آنجا یادداشتهای آزادم را میگذارم. از جمله کارهایی که در این سالها شروع کردهام و تا حالا ادامه داشته است، انتشار کتابچه «بیگاه» به همراه سعید اسکندری است.
▪️ سخن پایانی؟
▪️ برای پایان گفتوگو نکته دیگری به ذهنم نمیرسد جز اینکه سپاسگزار شما باشم.