روزنامهی اعتماد/ شمارهی ۵۲۳۳
داستان رئالیستی که میبینم جاخالی میدهم
محسن توحیدیان، فعالیت ادبی خود را با انتشار دفتر شعر «جزیرهای در وهم» در سال ۱۳۸۱ آغاز کرد و از آن پس شعرها، داستانهای کوتاه و جستارهای ادبی او در نشریات ادبی کشور منتشر شده است. کتاب گزیده شعرهای والت ویتمن به نام «من والت ویتمنام!» به ترجمه او در سال ۹۱ روانه بازار کتاب شد و یک سال بعد، نمایشنامهای با عنوان «خزیدن مار مفاجا بر کلاویههای آقای اعتضاد» را به ناشر سپرد. نشر حکمت کلمه به تازگی مجموعه داستانی با عنوان «نام آن گلها عدم بود» از محسن توحیدیان منتشر کرده است که به همین بهانه با او گفت و گویی ترتیب دادیم.
▪️ آقای توحیدیان، برای شروع بفرمایید که چرا از ترجمه فاصله گرفتهاید؟
▪️ از ترجمه فاصله نگرفتهام. بعد از ترجمهی شعرهایی از ویتمن از چند شاعر دیگر هم ترجمه کردم که در نشریات منتشر شده است. مهمترین آنها تد کوزر شاعر امریکایی است که بهگمانم برای اولینبار از او به فارسی ترجمه کردم. کوزر را از رهگذار آشنایی با کارلوس ویلیامز و ران پجت شناختم. شعرهای او با ادبیات داستانی پیوند دارد. هر شعر کوزر داستانی است که به شعر تبدیل شده و او چنان استادانه این کار را میکند که آدم شگفتزده میشود. کوزر را دنبال کردم و همانطور که میخواندم برای خودم شعرهایی را که دوست داشتم ترجمه کردم و دیدم شعرها به گزیدهای قابل توجه تبدیل شدهاند. شاید آن گزیده را به ناشر بدهم و این فرصتی برای آشنایی خوانندهی فارسیزبان با کوزر باشد.
عدم وهمآلود است چون ما تصوری از آن نداریم.
▪️ به بهانهی انتشار کتاب تازه شما میشود از روی جلد کتاب شروع کرد. بهجز نام شما، نوشتهی روی جلد کتاب این است: «نام آن گلها عدم بود، هفت روایت از غیاب». چه نگاهی به عدم یا غیاب دارید؟ و چرا عدم یا غیاب هستهی اصلی این کتاب است؟
▪️ از اول قرار نبود مفهوم عدم یا غیاب هستهی اصلی داستانهای این کتاب باشد. به هیچ وجه چنین قصدی در کار نبود. وقتی داستانها کنار هم نشستند، دیدم ناخواسته این مفهوم موتیف داستانها شده و حتی بالاتر از موتیف، یک ذهنیت غالب است. هر داستانی که خواننده میخواند، میتواند یک جای خالی در آن ببیند که از کسی به جا مانده. این را گلهای عدم گفتم چون از همین جای خالی پیدا میشوند. عدم ساختاری دارد که گویا بر ناگهانیبودن و حس غافلگیری تکیه دارد اما اینجور نیست. در حقیقت عدم هم مثل یک دانه یا ریشه رشد میکند و بزرگ میشود. باید خاک باروری برای بالیدن آن باشد که خب جهان هستی گلدان و خاک این دانهها و ریشههاست و گویا اصلا به همین خاطر خلق یا پیدا شده.
شبه علم یا هنر شایعهسازی از این نظر برایم جذابیت دارد که پایهی غریبترین رویدادها را در واقعیت میگذارد.
▪️ فضای روایتها آمیزهای است از واقعیتی ملموس و بعضا پیش پا افتاده و وهمی بختکوار که آن واقعیت عینی را تسخیر کرده یا دست کم درصدد تسخیر است. این حال و هوا به رئالیسم جادویی پهلو میزند. این سبک چه امکانهایی برای بیان مضمون کار دارد که مثلا رئالیسم ندارد؟ آیا عدم یا فقدان وهمآلود است و ورای واقعیت مینشیند؟

▪️ بله عدم وهمآلود است چون ما تصوری از آن نداریم. اگر به تاریخ بشر نگاه کنید یک بخش زیادش گمانهزنی دربارهی عدم است. دینها از همین گمانهزنیها پیدا شدهاند. اینکه اگر ما قرار است نیست بشویم، آن نبودن چه ماهیتی دارد و حالا چه کاری است که ما نباشیم؟ پس ما بیاییم چیزی برای آن بسازیم و به آن یک ساختار نظاممند هم بدهیم و به آن ایمان بیاوریم تا بتوانیم عدم را نادیده بگیریم یا به زانو در بیاوریم. من مدتهاست از رئالیسم بیزارم. شاید بیزاربودن جملهی دقیقی نباشد اما هرجا یک داستان رئالیستی است من جاخالی میدهم. واقعیت هرگز از خیال خالی نیست. ذهن که کارخانهای درندشت و بیصاحب است هرگز با واقعیت عینی مثل داستاننویسان واقعگرا برخورد نمیکند. شما بردارید یک روز عادی زندگیتان را روی کاغذ بیاورید. با همهی لبهها و گوشههایش. نه بهصورت یک گزارش خشک از رویدادهایی که پشت هم میآیند؛ بلکه در ساختاری که واگویههای ذهنی شما در بازی احتمالات و نسبیت میسازد. ببینید ذهن شما اگر آن را آزاد بگذارید یک روزمرگی بیاتفاق را چقدر خیالگونه و تکاندهنده روایت میکند. داستان نالو را اگر خوانده باشید، این قصه به زبان ساده داستان بلوغ یک نوجوان است که خانواده میخواهد او را به درون اجتماع بفرستد. من نمیخواستم این واقعیت را به زبانی بنویسم که نتواند آن چیزهای دیگر روایت را زمین بگذارد و نادیده بگیرد. نالو که بچهای زال و رانده شده است هم با اسطوره پیوند دارد و هم در فضایی زندگی میکند که اسطوره را در نوعی تخیل زبانی محو کرده. زبان اینجا عنصری است که سعی میکند به روانشناسی نزدیک بشود و در این راه خیلی پیش میآید که خودش را انکار کند. داستان نالو و سوگواران چنین خصیصهای دارند.
▪️ زمان داستانها انگار در گذشتهای دور تمام شده و هیچ اثری بر اکنون ندارند. چرا رفت و آمدی میان اکنون و گذشته وجود ندارد؟ این عدم تداوم گذشته تا زمان حال نتیجه یا دلیل سوگواری است؟
▪️ همهی داستان ها اینجور نیستند. برای نمونه داستان سوگواران هیچ سیر خطی ندارد. راوی چیزهایی را که بهخاطر میآورد بدون زمان روایت میکند و آغاز و پایان داستان یکی است. داستان در هراس هم اینجور نیست. میبینید که پایان آن داستان هم شروع یک استمرار است و این وسط فقط یک استحاله اتفاق افتاده و سروان خدابخشی و سرباز آوخ جایشان را به آنهای دیگر دادهاند. سوگواری میتواند برای تاثیراتی باشد که زمان گذشته بر اکنون میگذارد اما دلیل غایی سوگواری ناپدیدشدن و فقدان بخشهایی از هستی است که ما آنها را با نام و شخصیت و چهره مشخص میکنیم. در داستان سوگواران، راوی سوگوارانی را میبیند که روی تپه نشستهاند. هروقت با اتوبوس از آنجا رد میشود میبیند آنها آنجا روی صندلیهای فرفورژه نشستهاند و توصیفهایی که خواندید. بعد یک روز میرود خانه میبیند مادرش مرده و سوگواران به خانهی آنها آمدهاند. اتوبوس در این داستان رمز استمرار است. در حقیقت سوگواری سوگواران برای عدم تداوم نیست بلکه برای استمراری است که مرزهای زمان را از بین میبرد و یک فاجعه را پیوسته تکرار میکند.
ادبیات برای من سرگرمی نیست. شاید در نوجوانی چنین نگاهی به آن داشتم اما حالا نمیتوانم آن را از زندگی جدا کنم.
▪️ در داستان مرگ پاستر ما با تفاوتی در نگارش مواجه هستیم. با توجه به فرم این روایت که به صورت یادداشتهای روزانه از سال های ۷۵ و ۷۶ به دست ما رسیده است، سعی کردهاید شیوهی نگارش و املای آن دوره یا دورهای پیش از آن را بازنمایی کنید؟

▪️ بله این داستان ادای دینی به داستانهای پاورقی چند دهه قبل است که در دههی هفتاد در قالب کتابهای عامه پسند به دستم میرسید و من با لذت بسیار آنها را میخواندم. شیوهی نگارش را هم بهعمد به همان قرار گذاشتم که فاصله را بهکلی بردارم. مرگ پاستر به لحاظ زبان از آن داستانها سرمشق گرفته اما در نگاه کلی از علاقهی مفرط من به داستانهای علمی تخیلی و شبه علم سرچشمه گرفته. شبه علم یا هنر شایعهسازی از این نظر برایم جذابیت دارد که پایهی غریبترین رویدادها را در واقعیت میگذارد و برای اینکه وانمود کند عین حقیقت است، علم و دستاوردهای علمی را پشتوانهی آن قرار میدهد. در حقیقت کاری میکند که تو مجبوری آن را باور کنی و انتخاب دیگری هم نداری. کاری که داستاننویس میکند و برای اینکه دستش رو نشود، همیشه خواننده را در فاصلهای ایمن قرار میدهد. من در مرگ پاستر این فاصله را هم برداشتم و یک داستان نیمهجدی دربارهی زوال عقل یک پیرمرد تنها نوشتم. پیرمردی که در چند دهه قبل زندگی کرده و زبان نوشتارش، زبان نامههای اداری آن دوره و داستانهای پاورقی روزنامههاست. داستانهایی مثل امشب اشکی میریزد، باشرفها، امشب دختری میمیرد و داستانهای عامه پسند دیگر. من از این زبان خواستم استفاده بکنم تا آن حالت عصا قورت داده و آبکی وضعیتهای داستانی را بازنمایی کند. میدانید چه حالتی؟ اینکه شخصیتها در سادهترین و پیش پا افتادهترین وضعیتها هم با آن زبان جدی و اداری حرف میزنند. پیرمرد داستان دربارهی مسخرهترین اتفاقات زندگیاش هم با همان زبان حرف میزند و مینویسد. آن ادبیات را همیشه ادبیات در حاشیه میدانند. بهخاطر خاصیت مصرفیاش در تاریخ ادبیات جایی ندارد و جریانهای ادبی به آن بیاعتنا هستند اما چه بخواهیم چه نخواهیم آن هم ادبیات است و مخاطب دارد. من در آن داستانها سراغ زبان رفتم شاید یک نفر دیگر پتانسیلهای دیگری در آن آنها کشف کند.
▪️ کسانی که شما را از نزدیک میشناسند، واقفاند که زندگی خود را وقف ادبیات کردهاید. در ادبیات چه میبینید که به کار و سرگرمیتان تبدیل شده و اینکه فکر میکنید ادبیات چه امکانهایی برای تغییر وضع موجود دارد؟
▪️ ادبیات برای من سرگرمی نیست. شاید در نوجوانی چنین نگاهی به آن داشتم اما حالا نمیتوانم آن را از زندگی جدا کنم. آن را به چشم کار و حرفه هم نمیبینم و اگر روراست باشم باید بگویم خود زندگی است. اینکه ادبیات چطور میتواند وضع موجود را تغییر بدهد باید بگویم کمترین فایدهی ادبیات، حفظ مقاومت در برابر تباهی است. شاید نتواند در زمان کوتاه تغییرات بزرگ ایجاد کند که کسی ببیند و بگوید بله اینجا و آنجا را تغییر داده اما همیشه نقش نگهدارنده داشته. به همین خاطر است که حکومتهای تمامیتخواه آن را سرکوب میکنند و میبینید که پیکان حمله را بیشتر از همه بهسمت نویسنده میگیرند. آنها خطر را بو میکشند چون میدانند نویسنده تاریخ راکد و مرده درون کتابهای تاریخ را زنده و قابل استفاده میکند. ادبیات با تاثیری که بر خرد و عاطفهی خواننده میگذارد، چیزهایی را آن پایین و در اعماق تکان میدهد. این تکانها مثل روییدن یک گل آهسته و آرام است اما زمانی میرسد که میبینید قطعات بسیار بزرگ را جابهجا کرده و سنگها کنار رفتهاند.