جان آپدایک ▪️
ترجمهی داوود صالحی ▪️
پس از ریزش شكوفههای برف، زمستانی آرام است
روزگارم، ترپترپكردن ریشهی دندان
و درد ناتوانی پی و رگ است
به همراه زانودرد و ناراحتی شانه
و كلهای خالی از خرد
اما برای گریز از پاسخ،
آرزوهای دلانگیز فراواناند
آه سالهای تنهایی رها كن مرا،
خوشیها بسیارند
ما به مرگ تن در نمیدهیم
با اینكه شادمانیهایمان نابود گشتهاند
دلارهای شفاف شیشهای در انباشتگاه لمیدهاند
روی تاقچه برگهای خشك پریشانحالاند
اكنون لبخندهای روزگار نوجوانی از وجودم رخت بستهاند
درودی از ژرفای چاه به گوش میرسد
در برابرش كتاب داستان و در پشت سرش آسمان آبی است
كنار بستر بیماریاش آوازهای فولکور راهییو فریاد میزند
به پدر و مادرش و به نامهرسان اندیشه میكند
خرخر سینهی پزشك با آن كیف سیاه پهن
برای او جان گرفتهاند
از این رو آنان میسازند یا به وجود میآورند
چند روزی همسرم نبود
تنها و ناتوانتر از خواب بلند شدم،
آن غوغا مرا پیر كرده بود.
اكنون با اندیشیدن به سپیدی برف خاطرات،
لب گفتهها را از پوست میكشم
با آنكه لایهی نازكی از برف،
چمنزار شاداب را پوشانده است
پشت گیاهان سرخدار همیشه سبز،
بر برف سایهی سپیدی ساخته است
بههمراه پرتوهای اریب آفتاب
كه در سراشیبی ناپدید میشدند
انگار در آنسوی چمن آبگیرها لب باز كردهاند
در آن زمان كه میمیرم
مجالی دیگر به من دهید
که چمنزار دور خانه رویش آغاز کرده است.
بدون خدانگهدار در آنجا به تماشا ایستادم
فضاپیماهای تاریک در سالهای سدهی بیست
در افق رفت و آمد میكنند
و به لوستون نفت میبرند
و چراغها هرشب چشمك میزنند
برای كشتزارهای نادیده بر فراز لوگان
كوه جهان بهمعنای ناشناختههاست
زندگی دیگران نابود میشود،
پایین دست را تیرگیها آشفته كرده است
با خودم میگویم همه مردهاند،
باید به سوی جنوب پرواز كرد از خودم میپرسم،
خانهها چرا در میان نقش و نگارشان چپیدهاند
به بخش خالی نگاه کن
رودخانههای بینام و نشان و زمینهای گلف
دو در روی باد ملایماند
شهر كنكتیكوت در میان جنگلهای تیكهتیكه است
بوتهی گیاه روناس مثل رگههای سبز دریاست
ناخدا ما را در زیر نگارههای آبخوست منهتن
به گردش برده است
كلیسای بزرگ ریور ساید در میان شهر است
نمای آن همچون خارپشتی زمخت در حال شورش است
انگار هنوز غمگینایم،
از كف دستهای من عرق میریزد
از خبرها دانستیم كه بدترین چیزها اتفاق میافتد
انگار پیر شدهام، بالاتر از سیاهی رنگی نیست
اما خانه ایمن نیست،
خشكسالی انگلیس نو چون بهار است این هفته،
خانه از فرود یخباران آسیب دیده است
چاووشان رنجورند، گلهای بهمن غنودهاند
غنچه هایشان همیشگی است،
جام گلها، گلآلود و ناپاك گشتهاند
گلهای سبزهزار هرز زیبایند،
گلهای زعفران هوای گرفته را نوش میكنند
و پیالههای شیشهای رنگینشان را از هم باز میکنند
و پس از پالاندن پرتو آفتاب،
آن را به تختههای روكوب ساختمان بازتاپ میدهند
گلهای نرگس همچون دختران نوپا،
با ساقهای بلند دور از هم رشد كردهاند
سرشت هیچگاه فرسوده نمیشود،
ما نگارهی كسانی هستیم
كه در میان سبك ویژهای برای اینها پنهان گشتهاند
روزگار خود به خود انسان را شگفتزده نمیكند
هر چند دردها و رنجها،
با خواب و خیالهای یكنواخت بیدست و پا به جلو میروند
در میان شپشكهای چوب كه ویران میكنند
و برای ارزیابی درنگ میكنند زادن و نابودی
آیا روزگاری هست كه دوستان بیوفایی باشند؟