محسن توحیدیان ▪️
• «… پوسیدگی هر تمدن، خود را با علائم غریبی نشان میدهد: مثلن در این حقیقت که دیگر دیوارهای زندان، برای حفاظت جامعه از شر زندانی نیست، بلکه برای حفاظت زندانی از شر جامعه است.»
(گفتوگو با مرگ)
• آرتور کوستلر در سالهای جنگ داخلی اسپانیا که به دوران سیاه حکومت استبدادی فرانکو میانجامد، به عنوان خبرنگار خارجی یک نشریهی انگلیسی در مالاگا حضور دارد. او با چشمهای خودش سقوط مالاگا را میبیند، همانجا به اسارت فالانژیستها در میآید و پس از مدت کوتاهی بازداشت در مالاگا به زندان شهر سویل منتقل میشود تا آنجا دو ماه و نیم را در انفرادی بگذراند.
کوستلر از آنجا که به صورت پیشفرض تحت حمایت دولت بریتانیاست، در زندان سویل در مقایسه با زندانیان دیگر وضعیت نسبتن مناسبی دارد، اما چیزی که او را عمیقن به وحشت میاندازد، اعدامهای گلهای همبندان اوست. او وحشت و اضطراب مرگ را که در زندان با انتظار بیمارگونه و تنهایی ترکیب میشود با دقت و وسواسی ستایشانگیز توصیف کرده است. «سرخها» که هر روز در برابر پنجرهی او سرگرم فوتبال بازی کردناند، هرشب بیآنکه او باخبر باشد اعدام میشوند و وقتی او نیز اجازهی قدمزدن در حیاط را پیدا میکند تازه به صداهای شب که صدای بردن اعدامیها برای اجرای حکم و صدای گلولههای جوخهی اعدام است حساس میشود و از مهابت آن به رعشه میافتد… کوستلر از مفهوم زمان در ذهن یک زندانی مینویسد. اینکه چطور زمان کارکرد منطقی و همیشگیاش را در زندان از دست میدهد و زندانی چگونه بین امید، انتظار و افسردگی خودش را تکرار میکند و ریتم جدیدی را جایگزین عادات زمانیاش میکند. اینکه چطور به مرور توقعات یک زندانی به حد داشتن یک تکه صابون یا نصفه سیگاری تقلیل پیدا میکند و دست به تقلب در شخصیتش میزند تا نقاب یک بردهی تمامعیار و مطیع را برای زندانبان حقیر تر از خودش جعل کند.