محسن توحیدیان ▪️
دانستم که چشماندازها در برابرم خاموش شدهاند. خورشیدی که میشناختم، با شعاعهای مبارک نور، با رنگدانههای رنج و سرنج در دهان سیاهچالهاش فرو میافتد و قلبم از وظیفه و وجدان تهی میشود. پا از روی سایهام که روی نیزارها و پشتهی سنگهای منتظر افتاده بود برداشتم و گذاشتم تا بر فراز راهها و مرغزارها بال بکشد و آن طرف امروله به خداحافظی دست بتکاند. گذاشتم تا برود و آنچه را از حالت من از بر کرده است به بادها بگوید. سنگی کنار راه برمیخیزد و پرندهای از دل نیزار به آنسوی گورستان پر میکشد. دانستم که تپه ماهورها رفتهاند و کلمات که ته گودال ذهن لرد بستهاند دیگر نمیتوانند از شیب حلقوم و سنگ سیبکها بالا بیایند. در پناه این واقعیت مشبک، به زیر کهکشانی که بر جهالت و رنج میسوزد، گردنبند فرزند داوود را به گردن انداختم.